BLUE BAY

1.3K 357 34
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"وات ده هِک, جئون؟!" جیمین، همونطور که به پرنده ی کاغذی جونگکوک خیره شده بود، گفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"وات ده هِک, جئون؟!" جیمین، همونطور که به پرنده ی کاغذی جونگکوک خیره شده بود، گفت.

جونگکوک اخم کمرنگی کرد و با صدای آرومی گفت:"چی؟ خیلی عجیب شده؟"

جیمین نگاه ناباورشو بهش دوخت "عجیب؟ این کیوت ترین کاریه که تو این سالا ازت سر زده. تحت تاثیر قرار گرفتم!"

گونه های جونگکوک کمی رنگ گرفت "اینطور فکر میکنی؟" و همونطور که پرنده کاغذی رو از جیمین میگرفت بهش خیره شد با خودش فکر کرد، واقعا کیوت شده؟

سلام! این اینباکس توییتر (tweeter inbox) این هفته ی شماست!

دوشنبه| امروز منو به خودتون علاقه مند کردید، آقا ;)

سه شنبه| سلام، با عینک خیلی هات بنظر میرسید :)))

چهارشنبه| معذرت میخوام آقا، اما شما نمیتونید اینطوری با قلب من بازی کنید :(

پنجشنبه| واااو، شما واقعی هستید؟:0

جمعه| دارم بسختی جلوی خودم رو میگیریم تا از شدت هات شدن شما با رنگ موی جدیدتون، گریه نکنم :)

لبخندی زد. تهیونگ موهاشو قرمز کرده بود. وقتی که جونگکوک برای اولین بار دیدش، رنگ صورتش تقریبا همرنگ با موهای جدید تهیونگ شده بود. تقریبا یک هفته گذشته بود و جونگکوک تصمیم داشت کاغذرو وقتی که تهیونگ اون اطراف نیست بزاره روی میزش.

پس، بعد از اینکه حسابی از تشویقای جیمین انرژی گرفت، با قدم های کوتاهی به سمت کتابخونه راه افتاد.
وقتی که بلاخره وارد کتابخونه شد، با دیدن تهیونگ، سرعت ضربان قلبش از قبل هم بالاتر رفت.

لعنتی، پسر بزرگتر الان حتی هاتتر بنظر میرسید! جونگکوک چطور میخواست با وجود کسی مثله تهیونگ، قلبشو از ایستادن نجات بده؟ جونگکوک نفس عمیقی کشید و وقتی پشت یکی از میزای کتابخونه نشست، کتاب رندومی رو بیرون اورد و شروع به خواندنش کرد.

لحظه ها میگذشت و جونگکوک همونطور که یواشکی تهوینگ رو میپایید، به خوندن کتاب تظاهر میکرد. پسر بزرگتر هم طبق معمول کتابی رو مطالعه میکرد و بنظر نمیرسید به این زودی، اونو کنار بزاره.

خوشبختانه، قهوه ی تهیونگ بعد از مدتی تموم شد و بلند شد تا یه قهوه ی دیگه بگیره. جونگکوک همونطور که آهی میکشید، عضلات گرفتشو کمی تکون داد تا بهتر بشن.

به اطراف نگاهی انداخت. بجز تعداد دانشجوی محدودی که سرشون گرم کتاباشون بود، کسی توی کتابخونه نبود. بلند شد و آروم به سمت میز تهیونگ قدم برداشت.

قبل از اینکه اونرو بالای کتابی که تهیونگ مشغول به خوندنش بود بزاره، برای آخرین بار نگاهی به پرنده ی کاغذی آبی رنگی که توی دستش بود، انداخت. نگاهش به عنوان کتاب خورد، تقدیم به همه ی پسرانی که عاشقشان بودم. کمی خندید، بنظرش اینکه پسر بزرگتر کتابای رمنس میخونه، کیوت بود.

با گونه هایی صورتی و درحالی که به ریاکشن (ریکشن...؟!😶) تهیونگ بعد از دیدن اون تیکه کاغذ فکر میکرد، از کتابخونه بیرون رفت.

کمی بعد تهیونگ با لیوان تازه پرشده ی قهوه اش، پشت میز نشست . با دیدن کاغذ آبی نا آشنای روی میزش اخم کمرنگی کرد. کاغذرو برداشت و شروع به خواندنش کرد.

گوشه های لبش آروم برای یه لبخند، بالا رفتن. کسی که اون کاغذرو فرستاده بود، قطعا از همین الان فکرشو درگیر کرده بود. خدایا، این خیلی کیوته! لبخندشو پررنگ تر کرد و با دقت پرنده ی کاغذی رو داخل کشوی میزش گزاشت.

 خدایا، این خیلی کیوته! لبخندشو پررنگ تر کرد و با دقت پرنده ی کاغذی رو داخل کشوی میزش گزاشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐓𝐖𝐄𝐄𝐓 ||Per TranslationWhere stories live. Discover now