جونگکوک با تردید به جیمین خیره شده بود و خودکارشو مقابل کاغذ آبی پرنده شکل نگه داشته بود. "تو اینهمه درست کردی؟ اونم فقط بخاطر یه دونه یادداشت آخر؟" همونطور که به کاغذای برش خورده ی روی هم نگاه میکرد پرسید.
جیمین دست برد پشت گردنش و شونه ای بالا انداخت "نه راستش. من از وقتی شروع کردی به گذاشتن اون یادداشتا اینارو آماده کرده بودم چون فکر میکردم مفید باشه، ولی همش یادم میرفت بهت بدمشون و الان بنظر میرسه بدرد هیچکدوممون نمیخوره."
جونگکوک آهی کشید "ببین، خیلی عذر میخوام هیونگ. میدونم یجورایی نامید شدی که این مشکل برات پیش اومده. ولی، من فکر میکنم به اندازه ی کافی خودمو خجالت زده کردم. محض رضای خدا، اون کتابدار دانشگاهه! تا حالا فکر کردی چقدر براش تحقیر آمیز خواهد بود اگه یکی از دانشجوها یا همکاراش از این قضیه با خبر بشن؟ اون میشه مایه ی خنده ی همه!"
جیمین نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش انداخت "تو چی اونوقت؟ واقعا میخوای بخاطر این، بیخیالش بشی؟"
"ببین، اینکه من چه میکنم، یا نمیکنم، الان اصلا مهم نیست. به اندازه ی کافی خودخواه بودم که اونو وارد این مسخره بازی بچگونه کردم." جونگکوک آهی از سر ناراحتی کشید. چرا جیمین داشن همه چیزو سخت تر میکرد؟
جیمین مکثی کرد. یه نفس عمیق کشید و قبل از اینکه حرفی بزنه، لبخند غمگینی رو به لب اورد "خیلی خب. هرطور خودت میدونی، بچه. ولی اول اینو تمومش کن. ما کل روزو وقت نداریم."
YOU ARE READING
𝐓𝐖𝐄𝐄𝐓 ||Per Translation
Fanfictionکامل شده|| completed✔ TWEET | داستان کوتاه تهکوک ❝ بوی تو مثله امورتنتیای تازه دم کرده میمونه ❞ زمزمه های بلند و عینک های مطالعه. وقتی که, جونگکوک میخواد با یه نقشه ی معمولی اما نسبتا اورجینال توجه کراششو بدست بیاره.― Highest ranking⬆: #3 in Short...