SKIPPING BEATS

1.2K 347 12
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چند هفته ای شده بود که جونگکوک شروع کرده بود به فرستادن نامه های کوتاه و کیوتش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


چند هفته ای شده بود که جونگکوک شروع کرده بود به فرستادن نامه های کوتاه و کیوتش. به طور دقیق دوماهی میشد. و پسر تقریبا مطمئن بود که اونا تاثیر خودشونو گذاشتن.

خب، اشتباهم نمیکرد. تهیونگ از گرفتن اون اینباکس های توییتر خیلی لذت میبرد. اون از گرفتنشون به وجد میومد و همچنین دوست داشت زودتر با فرستنده ی ناشناسش آشنا بشه.

پس، وقت ناهار، که هیچ دانشجویی توی کتابخونه نمونده بود، کارشو شروع کرد.

یه تیکه کاغذ زرد رنگ برداشت و مربعی بریدش(دورشو برید تا شبیه به مربع بشه...😬) بعد با تقلید از فرستنده ی ناشناس، شروع کرد.

سلام! این رباط پاسخگوی توییتر شماست.(tweeter reply bot) پیام های شما به دستم رسیده و من خوشحالم از اینکه شخصی مثله شمارو اطرافم دارم، فرستنده ی ناشناس. امیدوارم ادامه بدهید، چون باعث میشود ضربان این قلب سریع تر بزند. کیوت بودنو ادامه بده!

تهیونگ به کاغذ خیره شد. یعنی ارزش امتحان کردنشو داشت؟ منظورم اینه که، کی میدونه؟ دنیا پر از چیزای سوپرایز کننده ی بی پایان بود! و تهیونگ از اون دسته آدمایی بود که دوست داشت بره دنبالشون(دنبال چیزایی که سوپرایز کننده ی بی پایانن منظورشه...🙄)

کم کم، دانشجوها وارد کتابخونه شدند و یجورایی اطراف شلوغ شد. تهیونگ کمی نا امید شد. نمیتونست بین اونهمه آدم ذهنشو مرتب کنه.

اخم ظریفی کرد و نگاهشو به کتاب روی میز دوخت. اما ذهنش جای دیگه ای بود، که صدای بلند خنده ای باعث شد از جا بپره.

سکوت کتابخونه الان دیگه شکسته شده بود. دانشجوها و کتابدار به منبع اون قهقهه های بلند خیره شدند.

یکی از دو پسر، بطور واضحی سرخ شد، اما بنظر میومد اون یکی اهمیت چندانی نمیده.

پسر خجالتی تر، که گونه هاش رنگ گرفته بودند، بلند شد و همونطور که تلاش میکرد دوباره نخنده، لبخندی زد که باعث شد دندون های خرگوشیش از بین لبهای باریکش مشخص بشن، و رو به جمع تعظیم کوتاهی کرد و گفت:« واقعا متاسفم.» و بعد دست پسر کناریشو گرفت و از پشت میز بلندش کرد.

جلوی میز تهیونگ مکث کوتاهی کرد و بعد از نگاه کردن بهش، سرش رو کمی خم کرد و گفت:«خیلی عذر میخوام آقا».

پسر کمی آشنا بنظر میومد اما تهیونگ روزانه با کلی دانشجوی مختلف، سروکار داشت، پس زیاد توجهی نکرد. اما چیزی که بیشتر ذهنشو درگیر کرد، کلمه ی "آقا" بود - که به طرز عجیبی اونو یاد فرستنده ی ناشناس مینداخت.

قبل از اینکه اونا کتابخونه رو ترک کنن لبخندی بهشون زد و در جواب بهشون، مشکلی نیست آرومی رو لب زد. و طولی نکشید که شاهد سرخ شدن گونه های پسر کوچکتر شد.

با خودش فکر، کیوت! و بعد همونطور که ذهنش درگیر فرستنده ی ناشناس بود، شروع به ادامه دادن کتاب روی میزش کرد.

متاسفانه تهیونگ اون روز هیچ پرنده ی آبی کاغذی ای رو دریافت نکرد و همینطور، کسی هم متوجه برگه ی زرد رنگ کوچکش هم نشد.

آهی کشید و وسایلش رو جمع کرد و کاغذ ی زرد رنگشو داخل کشوی میزش گذاشت.

و همونطور که از کتابخونه خارج میشد با خودش فکر کرد، شاید فردا بیاد!

و همونطور که از کتابخونه خارج میشد با خودش فکر کرد، شاید فردا بیاد!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐓𝐖𝐄𝐄𝐓 ||Per TranslationWhere stories live. Discover now