^savage^

2.2K 245 34
                                    

اون خوب بلد بود... خوب لیسارو حفظ شده بود و حالا هرکاری که میکرد میتونست لیسارو دیونه کنه.

دقیقا نمیدونست از کی و چطوری عاشقش شده اما به خودش اومد که به کیوت بازی، خنگ بازی کنی عادت کرده بود اما از طرفیم دلش بیشتر میخواست!

به این چهره ی دوست داشتنی عادت کرده بود و دلش میخواست بیشتر این چهره روی ببینه.

با یکدفعه بلند شدن صدای گوشیش، خم شدن با دیدن پیامی از جنی توی جاش نیم خیز شد و گفت:"یعنی چی فرستاده؟ "

با دیدن یه ویدیو متعجب بازش کرد ، یکدفعه صورت جنی که روش افکت گربه داشت با حالت کیوتی میگفت:"ددی لیسا ناهار منتظرم باش! "

با قطع کردنش دستشو روی قلبش گذاشت ، لعنتی چرا انقدر سریع میزد؟

بخاطر یه کیوتی باید اینطور میشد؟
گوشیشو کنارش گذاشت و سعی کرد که دیگه بهش فکر نکنه.

یکدفعه کسی وارد اتاقش شد و با دیدن جیسو گفت:"برای چی اومدی تو اتاقم؟ "

جیسو کنجکاو کنارش نشست و گفت:"فهمیدم بین تو پ جنی چی شده اما بخاطر این نیومدم.... اون... اون دختره ی... "

لیسا دستشو دو طرف جیسو قرار داد و گفت:"ببین اروم باش... بگو که چیشده"

جیسو نفسی عمیق کشید و با مکثی کوتاه شروع به حرف زدن کرد:"رزی... اون... رفته تا دوست پسرشو ببینه "

لیسا خنثی نگاهش کرد و گفت:"خب... ببینه... چی میشه؟ "

جیسو از جاش بلند شدو با لحن غمگین گفت:"اع... اگه اون طرف جنی بود میرفتی طرف و زیره باد کتک میگرفتی... ولی حالا که... "

لیسا یکدفعه بلند شدو با کوبیدن جیسو به دیوار حرفشو قطع کرد و گفت:"چرا نمیشینی و از خودت نمیپرسی... برو برو بپرس... اون برای من چیه؟.. از این ناراحت میشم که باکسی غیر از من باشه؟... اگه جواب دادی اون موقعه میفهمی... اما نمیپرسی و میای اینجا و کلی چرت و پرت تحویل من میدی "

حلقه ی اشک که توی چشمای جیسو بود بشدت معلوم بود.
خوده لیسا اینو نمیخواست اما باید که با حقیقت روبه رو میشد.

جیسو که صداش میلرزید گفت:"میگی چیکار کنم؟ "
حالا اشکاش درحال ریختن بودن و التماس از توی چشماش معلوم بود.

"دوسش داری؟ "

جیسو با این حرف لیسا شدت اشکاش بیشتر شدو در حالی که میخواست حرف بزنه و به خودش مسلط بشه گفت:"اره "
لیسا چنگی به موهای مشکیش زدو گفت:"پس الان داری دیونه میشی... چرا نمیری بهش بگی؟... چرا نمیری و قرارشو بهم بزنی... بزار بفهمه... بفهمه دوسش داری! "

جیسو جلوی پای لیسا سر خورد و روی زمین نشست و همونطور که اشک میریخت گفت:"نمیتونم... اون هموفیکه.. نمیشه "

لیسا عصبی جیسو رو بلند کرد و با بیرون کردنش داد زد:"پس بشین و زانوی غم بغل بگیر و ببین چطوری از دستت میره! "

درو توی صورتش کوبید ... واقعا عصبی شده بود بهتر بود میرفت یه دوشی میگیرفت.
*****
از طرفی به لیسا حق میداد و از طرفی ترسش بهش اجازه ی هیچ کاریو نمیداد... باید از کی کمک میکرد؟
با کسی که به ذهنش خطور کرد سریع تلفنشو دراورد به جنی زنگ زد.

بعداز چند بوق بالاخره جواب داد:"دکتر کیم؟! "
جیسو با لحن ذوق زده ایی گفت:"جنی..
میخوام یه سوالی بپرسم... چطوری مخ لیسارو زدی؟ "

جنی شوکه از این سوال جیسو کمی فکر کرد و گفت:"از نظر اون زیادی کنه بودم... برای چی میخوای؟ "

جیسو با لحن غمگینی گفت:"میخوام انجامش بدم "
جنی کمی متعجب به حرف جیسو فکر کرد و یکدفعه گفت:"چی؟... تو میخوای لیسا رو از من بدزدی؟ اگ... "

جیسو وسط حرفش پرید وگفت:"نه نه.... میخوام روی یکی دیگه انجامش بدم! "

جنی با کنجکاوی خاصش گفت:"کییی؟ "

جیسو سریع خودشو به اون راه زدو گفت:"من کار دارن فعلا "

با قطع کردن تماس، تلفنشو توی جیبش گذاشت و با کمی راه رفتن توی اتاقش سردرگمی و کنار گذاشت.

باید میرفت و همچیو بهم میزد... بالاخره یکم وحشی بازی لازم بود؟!

لباساشو پوشید و کاملا حاضر شد... خب دیگه باید چی برمیداشت؟

با دیدن اسپری فلفل سریع توی کیفش قرارش داد.
از اتاق بیرون زدو توی ماشینش نشست... نگاهی به همچی انداخت... مطمعن بود؟

"من دارم چیکار میکنم؟ "

سرشو روی فرمون گذاشت و چشماشو بست... واقعا داشت چیکار میکرد؟.... علنا داشت توی روشنایی روز خفت گیری میکرد؟
دیگه خودشو نمیشناخت.

بدرک! هرچی میخواست بشه... بشه.. دیگه چیزی اهمیت نداشت.
استارتی زدو با گذاشتن پاش روی پدال حرکت کرد.

همینطور توی خیابونا میروند و با یاداوری جایی که رزی توی تماسش با اون مرتیکه داشت... راهشو سمت کافه ایی به همون نزدیکی از سر گرفت.

****
سلام لاویا❤
یکم کم شد که بخاطر امتحاناست... جبران میکنم برای پارتی بعدی .  💖
لاویا ووت و کامنت یادتون نره.... بنظرتون دوست پسر رزی کیه یا چه شخصیتی داره؟ ❤

~Myhornycat{jenlisa}~Where stories live. Discover now