^ tiredness^

1.6K 218 28
                                    


******
مامانش اومده بود چند روزی کارای دوران حاملگی و یادش بده و بی حوصله فقط نشسته بود رو تخت و به حرفایی که اصلا نمیفهمید شون توجه میکردم و چیپس میخورد.

مامانش طول و عرض اتاق و راه میرفت و حرف میزد.
فقط بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
یکدفعه مادرش ایستاد و مشکوک بهش نگاه کرد:"اصلا فهمیدی چی گفتم؟ "

جنی محکم سرشو تکون میداد تا تایید کنه حرفاشو فهمیده.

مادرش با یه تای ابروی بالا رفته سراغش اومد و با زل زدن توی چشماش گفت:"اع جدا؟... خوشحال میشم ببینم اخرین حرفم چی بود؟ "

جنی چیپس و کنار گذاشت و خیلی قاطعانه گفت؛ "اصلا فهمیدی چی گفتم... این بود"
مادرش یه پس کلی نسارش کرد چ گفت:"دیگه دهنم کف کرد... به لیسا میگم خودش بیاد برات توضیح بده "

جنی شونه ایی بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن چیپسش شد.
مادرش بیرون رفت و بعد از چند دقیقه لیسا وارد اتاق شد.

جنی متعجب گفت؛ "چه زود اومدی "
لیسا سری تکون داد و کنارش نشست.

"خوب بهم گوش میدی "

جنی لبخند کیوتی زدو صورتشو ارود جلو و گفت؛ "سرتا پا گوشم"
لیسا نفس عمیقی کشید و با بازدمش بیرونش داد.

"خب تا اونجایی که فهمیدم خیلی باید مواظب باشیم ... و اینکه من اینطوری فهمیدم شماها... یه ماه طول میکشه تا بچه بدنیا بیاد "

جنی با چشمای گشاد شده چیپس و کنار گذاشت و گفت:"چی؟... یه ماه؟.. اینکه خیلی دیرهه"
لیسا پوکر نگاهش کرد .. واقعا دیگه حوصله ب توضیح نداشت که اصلش نه ماه طول میکشه!
پس به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

"خب دیگه فهمیدی... همین بود تقریبا... من خیلی خسته ام میرم استراحت کنم "

خواست بره که دستش توسط جنی گرفته شد.
متعجب بهش نگاه کرد.
جنی لبخندی زدو با نشوندن لیسا رو تخت گفت:"میدونم چطوری خسته گیتو رفع کنم"

لیسا که هنوز گیج بود بدون هیچ حرفی روی شکمش دراز کشید و جنی شروع به ماساژ دادن کمرش کرد.
انقدر خوب و حرفه این کارو انجام میداد که لبخندش از روی لبش پاک نمیشد.

********
داشت لیست و چک میکرد و با دیدن چیزایی که باید بخره به پولای خودش نگاه کرد روی میز چیده بودتشون.
لباش اویزون شد.

بیشتر از انتظارش پول کم اورده بود.
حالا چطوری باید قرض میگیرفت؟.... کمی فکر کرد.
نیاز به مهمون زیاد نیست... پس... اه
یاد مادر و جنی و فامیل زیادشون افتاد.

با تقه خوردن در از جاش بلند شدو درو باز کرد.
با دیدن چهیونگ گفت:"تو اینجا چیکار میکنی؟ "

چهیونگ بطری سوجوی توی دستشو نشون داد با مرغ سوخاری و گفت:"دیگه حقم ندارم دوست دخترمو ببینم؟ "
جیسو لبخندی زدو از جلوی در کنار رفت و اجازه داد تا چه یونگ وارد اتاق بشه.

~Myhornycat{jenlisa}~Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang