با صدای هلهله و همینطور درخشش خورشید که تو چشمش میزد بلند شد.
با احساس اینکه تو اتاق خودش نیست، شروع به بررسی اتاق کرد:تخت دونفره ی بزرگ سفید، دکور کرمی رنگ و کمد دیواری سفید... زیادی بی روح نبود؟... اصلا اتاق خودش نیست!سریع از جاش بلند شدو سمت در سفید رفت و خواست بازش کنه کسی زودتر بازش کرد و با دیدن خدمتکاری گفت:"من کجام؟ "
خدمتکار سریع جنی و به داخل برد و گفت:"باید اماده شید! "
جنس متعجب خواست بپرسه که نعره ی کسی به کوشش رسید و باعث شد خدمتکار از پیشش بره.با یاد اوری اینکه امروز قراره با لیسا ازدواج کنه یکی تو پیشونیش زدو زیرلب گفت:"باید حدس میزدم... همچین کار احمقانه ایی بکنه! "
درسته!.. اون میخواست مامانش ، فردا که بیدار میشه کاری کرده باشه تا لیسا عاشقش شده باشه... اما... لعنت چرا باید انقدر زود ازدواج میکرد با کسی که دوسش نداشت.
خدمتکار برگشت و جنی قبل از اینکه خدمتکار چیزی بگه گفت:"من میخوام لیسا رو ببینم"
خدمتکار با تردید نگاهش کرد، پس با اطمینان گفت:"قول میدم ارومش کنم! "خدمتکار با شنیدن این حرف جنی سریع قبول کرد و درو برای جنی باز کرد.
همینطور که سمت جایی که صدای لیسا میومد میرفت بلاخره رسید و لیسا رو دید که داد و بیداد راه انداخته بود و سعی داشت از بین اون همه خدمتکار مردی که گرفته بودنش فرار کنه!"چرا کولی بازی درمیاری؟ "
یکدفعه همه نگاهای متعجب به سمت دختر محبوب و سر به زیر خانوم امارتشون رفت.
مطمعن بودن که ادم درستی اوردن؟لیسا متعجب گفت:"یکی بیاد بدزدتت و بخوای نجات پیدا کنی با این کار میشه کولی بازی؟... اه حواسم نبود توی داهاتی و چه به این چیزا "
جنی عصبی گفت:"اره من داهاتی.... "
یکدفعه صدای مادرش نزاشت حرفشو کامل کنه و حالا مادرشم به جمع اونا پیوست.با ایستادن کنار جنی گفت:"اینجا چخبره؟... مگه نگفتم جنی و اماده کنید؟ "
این لحن دوستانه از نظر لیسا زیادی مشکوک بود پس پرسید:"شما... "به حرفش ادامه نداد چون جنی سریع قاطع و با غرور گفت:"مادرمه! "
حالا کافی بود تا فک لیسا بخوره زمین... حالا خدمتکارا از موقیعت شوک دهنده ی لیسا سواستفاده کردن و به اتاق بردنش.
جنی هم توسط خدمتکارش به اتاقش رفت تا اماده بشه.بعد از کلی کاری که خدمتکار روی صورتش انجام داد نوبت به موهاش رسید و هنوز دلش نمیخواست چشماشو باز کنه... شاید میخواست اخر ببینه و سوپرایز بشه!
تا مرحله ی اخر به خوبی پیش رفت تا اینکه کسی در زدو گفت داره دیر میشه نتونست خودشو ببینه.
خدمتکار دستشو گرفت و با بردنش به همون جایی که لیسا رو دیده بود ایستاد.
YOU ARE READING
~Myhornycat{jenlisa}~
Fanfictionجنی یه هیبرید گربه که رها میشه و تا به سن قانونی نرسیده نمیتونه تبدیل به یه انسان شه و توی یه شب بارونی که خیلی ترسیده به پست یه پادگان نظامی دختران میرسه و اونجا گیره یه رییس خشن و سردی میوفته که هیچ کس جرعته رد شدن از کنارشو نداره! Genre:"comedy_h...