^ arousing^

1.9K 252 26
                                    

ترسیده از اینکه ممکنه باردار بشه سرشو به اطرافش تکون میداد.
غیر ممکن بود... پس چرا چیزی بهش نگفته بودن؟
تلفنشو برداشت و با جمع کردن دل و روده اش سراغ جیسو رفت.

تمام کارایی که پشت اون قرص نوشته شده بود و انجام داده بود ، مثل:حل کردن قرص توی اب که اسون ترینش بود اما چطور فراموش کرده بود که منظورش یدونه قرصه؟

کل بسته رو توی اب ریخته بود و باعث شده بود تا رنگ سفیدی به خودش بگیره.
با همون لیوان سراغ جیسو رفت.

در اتاقش و زد و کمی منتظر موند، جیسو درو باز کرد و با دیدنش گفت:"جنی... اینجا چی... میخوای؟ "

جنی لیوان و بهش داد و گفت:"برات اب نارگیل اوردم! "
جیسو ذوق زده گفت:"تو از کجا میدونستی من عاشق نارگیلم؟ "

جنی لبخندی زد و با پخش کردن موهاش گفت؛ "ما اینیم دیگه... فقط تا اخرش بخور ممکنه چون یکم مونده تلخ شده باشه ولی تو تا اخرش بخور"

جیسو سرشو تکون داد و جنی با خداحافظی ازش سریع رفت.
جیسو لیوان و به لبهاش چسبوند و با خوردن جرعه ای ازش حالش بد شد.

"چرا انقدر تلخه؟ "

درسته که جنی بهش گفته بود شاید کمی تلخ باشه... اما این لعنتی زهرمار بود.
از طرفی هم دلش نمی اومد چیزی که جنی براش درست کرده بود و نخوره!

پس دماغشو گرفت و با سر کشیدن اون اب نارگیل، لیوانشو سریع روی میز کوبید و گفت؛ "خیلی بد مزس! "
کمی لرز کرد و بعدش عادی سراغ وسایلش رفت تا کمی درستشون کنه.

مشغول تمیز کردن اتاقش بود که چشمش به زخمش افتاد.
ناگهان لبخندی روی لباش نشست و شروع به لمس جای زخمش کرد.
یکدفعه صدای تق تقی شنید.

درو باز کرد و با دیدن چه یونگ گفت:"تو با این وضعتت چرا اومدی اینجا؟ "

چه یونگ با نق نق گفت:"خودم میدونم.... اومدم اون لیوان جنی و بگیرم... چون خانوم باید استراحت میکرد! "
جیسو متعجب لیوان و برداشت و دستشو دراز کرد تا بهش بده.

چه یونگ لیوان و گرفت و با برخورد انگشتش به دست جیسو ،گفت:"اوه... تو چقدر داغی!"

جیسو متعجب دستشو روی پیشونیش قرار داد و گفت:"نه... من که خوبم"

چه یونگ دستشو پس زدو با جایگزین کردن دست خودش گفت:"داری توی تب میسوزی! "

هر دو متعجب بهم نگاه میکردند... قاعدتا کسی که انقدر تب داشته باشه نمیتونه سرپا بایسته.
چه یونگ مشکوک گفت:"مطمعنی حالت خوبه؟ "

جیسو هم برای بار صدم سرشو تکون داد اما چه یونگ بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد.

"هی چیکار میکنی؟ "

چه یونگ روی تخت قرار گرفت و گفت:"قاعدتا یه چیزیت میشه... پس بهتره پیشت بمونم! "
جیسو که از خداش بود ، با یه شونه بالا انداختن به همه چی خاتمه داد:)

~Myhornycat{jenlisa}~Where stories live. Discover now