Part 05

390 94 25
                                    








دورش چیزی رو جز سیاهی مطلق پر نکرده بود.

اطرافش خالی شده بود از هر چیزه زنده ای، هر نوره کوچیکی که ممکنه امیدی رو توی قلبش بوجود بیاره.

سکوت وحشتناکی که دورش رو پشونده بود هر ثانیه باعث میشد بیشتر حس خفگی کنه.

حس متعلق نبودن به جایی داشت.

حس گم شده گی.

الان که داشت بیشتر فکر میکرد همون اول که پاش رو داخل اون عمارت بزرگی که اسمش "خونه" بود رو گذاشته بود حس آسودگی نمیکرد.

همیشه باید خودش رو ثابت میکرد.

باید بهترین میبود تا کسی به انتخاب پدرش شک نکنه.

میخواست بهش نشون بده که جیمین ارزش تلف کردن وقتش رو داشت.

ولی در آخر چی شد؟

سکوت مرگ بار به آرومی توسط صدای آرومی شکسته شد.

صدای پسر بچه ی کوچیکی که خیلی دور تر از اون توی تاریکی نشسته بود.

پاهای کوچیکش که با چسب زخم های کوچیک و بزرگ تزیین شده بود رو بغل کرده بود و با صدای آروم گریه میکرد.

بدنش میلرزید و هرچی تلاش میکرد نمیتونست صدای گریه هاش و یا ریختن اشک هاش رو کنترل کنه.

درد وحشتناکی توی گریش بود.

دردی بود که جیمین حسش میکرد.

به آرومی به سمت پسر کوچیک رفت.

کنارش روی دوتا زانوش خم شد.

پسر متوجه حضورش نشده بود و به گریه کردن ادامه میداد.

جیمین به آرومی دستش رو بلند کرد تا روی موهای براق و مشکی رنگ پسر بزاره.

شاید با حس گرمای دستاش آروم بشه و دست از گریه کردن برداره.

اما خب بلافاصله با برخورد دستش با موهای نرم پسر کوچیکتر تاریکی اطرافش به آرومی به همراه پسر شروع به محو شدن کرد.

پلک های سنگینش از هم باز شدن.

و دوباره در برابرش سقف کوتاه و سیمانی سلولش قرار داشت.

سقفی پر شده از اسم ها و طرح های عجیب.

بنظر میومد خواب دیده باشه.

با اینکه انگار بیدار شده، هنوز هم میتونست صدای آروم گریه کردن رو بشنوه.

صدای دردناکی که توی خوابش شنیده بود.

سریع روی تخت نشست.

مسخره بود که چطوری داره داخل یه سلول تاریک دنبال پسر بچه ای میگرده که از چیزی ناراحته.

The Taste Of InkМесто, где живут истории. Откройте их для себя