"صدای سوختن هیزم های سرد داخل اتیش پر حرارت و سوزنده ی شومینه با موسیقیه لطیف که با برخورد هر کلید پیانوی قدیمی داخل اتاق بوجود میومد، فضای رویایی رو درست کرده بود.نور اتیشه مجذور کننده تنها منبع نور و روشنی داخل اتاق بود که با پرتاب کردن پرتو های نورش به دیوار های چوبی، رنگ اونها رو به درخشندگی تکه ای طلا میکرد.
از پشت پنجره های بلند اتاق میشد جنگله ناآرومی رو دید که با هر ضربه ی باد دنیای محدودش به لرزش در میومد.
اما هر چقدر منظره ی اطرافم زیبا بود چشم های من فقط روی یک نفر میچرخید.
حس عجیبی بود انقدر نزدیک بودن به این فرد.
بعضی اوقات با خودم فکر میکردم که ما انسان ها چطور برتر از بقیه موجودات هستیم؟
طوری که به سادگی تمام روحمون رو در اختیار یک نفر میزاریم، ترسناک و در عینه حال احمقانه هست.
موهای قهوه ای و صافش که به آرومی داشت از پشت گوش هاش خارج میشد زیر نور اتیش میدرخشید، و فردی که توی این لحظه همه ی دنیای من رو داخل لبخندش نگر میداشت رو به مانند یه الاهه ی دست نیافتنی زیبا میکرد.
مسخره بود.
مسخره بود که چطوری ما این حس عظیم رو فقط توی یک کلمه خلاصه میکنیم، این حس که مساوی با روح و روان من بود.
میتونستم تا ابد بهش نگاه کنم.
فقط کنارم باشه تا بتونم صدای تپش قلبش، صدای نفس های مرتبش رو بشنوم.
میخواستم براش کسی باشم، اهمیت نمیدادم حتی اگر ازم متنفر میشد، فقط میخوام که به من فکر کنه.
درسته، دفتر خاطرات عزیزم.
وقتی پلک هام رو از یکدیگر فاصله میدادم و چهره ی خودم رو داخل ایینه میدیدم، به کار هام فکر میکردم، به اون فکر میکردم....و جز یک فرد دیووانه چیزی نمیدیدم.
اره...این یه طلسم بود، این حس زیبا هم درد داشت و هم شادی.
وقتی ساعتی پیش بدن بی جونش رو وارده همین اتاق کرد و اون رو درون آغوش من قرار داد، حس میکردم که انگار دنیا رو بهم اهدا کردن.
صورت زیباش رو بین دستام گرفتم و مروارید های کوچکی که از گوشه ی چشمش به پایین جاری میشد رو با انگشتم پاک کردم، چیزه دیگه ای برام مهم نبود.
نه لباس های کرم رنگش که با خون الوده شده بود و نه دست های در حال لرزشش که پارچه ی پیراهن من رو با فشار زیادی میکشید.
شاید همون روز بود که فهمیدم من کاملا دیووانه شدم.
همون روزی که برام مهم نبود پسر زیبای رو به روم جون فرد دیگه ای رو گرفته باشه.
YOU ARE READING
The Taste Of Ink
Mystery / Thrillerباد سوزناکی که از بین میله های سرد وارد اتاقک سلول میشد و صدای ترسناکی رو ایجاد میکرد. برخورد چندین سوزن کوچیک به پوست نازک و پخش شدن درد داخل اجزای بی قرار بدنش. حرکت اون مردمک های سیاه رنگ روی بدنش. دقیقا همین لحظه بود که اون با حس طعم جوهر که داخ...