Part 07

390 80 19
                                    








کمرش رو به حصار های آهنی تکیه داد.

در کمال دلگیریه اینجا، بیرون از این حصار ها طبیعت زیبایی قرار داشت.

نسیم آرومی که خبر از نزدیک شدن بهار میداد شاخه و برگ هایی که روی زمین سرد زمستونی افتاده بودن رو مثل روز های اول تولدشون حرکت میداد.

ابر کمی توی آسمون دیده میشد و این باعث میشد حس کنه که زیر اقیانوس بزرگی در حال غرق شدنه.

دستش رو روی حصار ها گذاشت.

یعنی اگر ناگهان بهش فرصت آزادی داده میشد کجا میرفت؟

نگاهش رو از منظره ی بیرون گرفت و به انسان هایی داد که طی چندین هفته ی گذشته اون رو تحت تاثیر قرار داده بودن.

اون به آرومی داشت به این نتیجه میرسید که همه چیز دو طرفست و اون فقط یک قسمت داستان رو تمام این سالها شنیده بود.

انگشتش رو روی خاک حرکت داد.

شاید اون دقیقا وسط مرزی که دو طرف داستان رو از هم جدا میکرد گیر کرده بود و به دنبال پیدا کردن خودش بود.

پلک هاش رو روی هم گذاشت و اجازه داد بقیه حس های بدنش نسیم آرومی که به پوستش برخورد میکرد رو حس و دریافت کنن.

نسیمی که به احتمال زیاد از صدها آدم گذشته بود حالا به اون رسیده بود.

شاید این نسیم تنها کسی بود که چهره ی واقعی افراد رو میشناخت و دیده بود.

اون احتمالا قابل اعتماد ترین کسی بود که جیمین میتونست احساسی که از درون داشت رو بهش بگه.

جیمین حتی میترسید با صدای بلند احساساتش رو بیان کنه چون از نگاهش حتی بیان کردن اون کلمات یه گناه بزرگ بود.

اگر پدرش از اون بالا حرفش رو بشنوه چی؟

اون تا اینجا برای راضی نگه داشتن پدرش پیش رفته بود پس چرا الان داشت به خودش شک میکرد؟

فقط چون چندتا آدم دیده بود که سختی زیادی کشیدن؟

افرادی که از ترس خدا صلیب های کوچیکی توی جیب و گردنشون میندازن؟

از تنهایی آدم هایی دور خودشون جمع میکنن؟

شب توی خواب اشک میریزن و یا حتی عکس خانواده ی از دست رفتشون رو شب توی بغلشون میگیرن؟

شاید با دیدن این افراد جیمین فرق بین درست و رو غلط رو یادش رفته بود.

پلک هاش رو از هم باز کرد و دوباره با اسمون ابی بالای سرش چشم تو چشم شد.

اما خیلی سریع چشماش رو از اون گرفت و به کنارش داد.

نسیم بی انصافانه موهای حالت داره جونگکوک رو حرکت میداد.

The Taste Of InkKde žijí příběhy. Začni objevovat