Part 09

379 81 22
                                    
















اشک های کوچیک از روی گونه های سرخ شده ی دختر پایین میریخت.

فریاد میزد و صدای گرفته و خَش دارش میتونست آسمون رو بلرزونه.

موهای لخت و خرمایی رنگش که همیشه توی آفتاب به درخشندگی تکه ای طلای ارزشمند بود رو توی مشتش میفشرد.

پسر از این صحنه ی تکون دهنده گیج شده بود.

یعنی کاره اشتباهی کرده بود؟

چرا گریه میکنی؟ چرا داری به خودت صدمه میزنی؟

در قسمت هایی از صورت بی نقص دختر میشد جای کبودی های ریزی رو دید که همین پسر رو بیشتر خشمگین میکرد.

ببین باهات چیکار کرده...پس چرا هنوز هم داری گریه میکنی.

دختر جیغ میزد و چشماش از شدت فشار اشک های گرمش منظره ی جلوش رو تار و تیره کرده بود.

دست های لاغر و بی جونش رو با تمام توانی که داشت به سینه ی پسر میکوبید.

هوای سرد و باده بی رحم فقط به لباس های نازک دختر ضربه میزد و باعث لرزش بدنش میشد.

پسر فقط داشت با ناباوری به دختر رو به روش نگاه میکرد.

بعد از این همه عذاب.

بعد از این همه سختی.

«چرا!؟ چرا اینکارو کردی!!»

صدای دختر انقدر بلند بود که میشد حس کرد ممکنه باعث زخم شدن گلوش بشه.

هیچکس بهشون اهمیتی نمیداد.

کسی از در خونش بیرون نمیومد تا ببینه چخبره.

مثل همیشه.

مثل وقتی که بچه بودن و زیر دست و پای پدرشون جیغ و فریاد میکشیدن، کمک میخواستن، اما هر چقدر هم که صدا بلند بود کسی به کمک اون ها نمیومد.

همونجا بود که فهمید.

درحالی که دختر بدنش رو روی زمین سرد انداخت و گریه میکرد اون فهمید که همیشه همین بوده، همیشه دنیا خودخواه بوده.

چقدر باید کمک میکرد؟

چقدر باید سعی میکرد آدم خوبی باشه و کاره درستی رو بکنه.

حالا اینجا ایستاده بود، نه به عنوان یک آدم خوب بلکه به عنوان یه مجرم.

فضای سرد و تاریک کوچه های اون محله ی قدیمی با نور چراغ های ابی و قرمز روشن شد.

و اون شب، شبی بود که پسر آخرین قطره ی اشکش رو ریخت.























••••




••••

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
The Taste Of InkWhere stories live. Discover now