صدای برخورد کفشش با پله های چوبی بین دیوار های پر از خاطره ی عمارت پخش میشد.از وقتی که خبر مرگ پدرش رو شنیده بود حتی فکر رفتن به اتاق اون هم به سرش نزده بود.
رفت و آمد به اون طبقه کاملا توسط مادرش منع شده بود، اما تهیونگ ناگهان حس کرد که باید به اونجا بره.
همین چند دقیقه پیش خوابی دیده بود.
خواب جیمین، هرچقدر که اون رو صدا میکرد جیمین برنمیگشت تا نگاهش کنه و بجاش فقط با قدم های آروم از اون دورتر و دورتر میشد.
تهیونگ میدوید و میدوید، دستش رو دراز کرده بود تا بتونه جیمین رو متوقف کنه.
چرا داشت از پیشش میرفت؟
چرا دیگه بهش نگاه نمیکنه درحالی که توی چشماش برق زیبایی میدرخشه؟
کم کم جیمین از نظرش محو شد و تهیونگ توسط درد وحشتناکی که توی سینش درحال پخش شدن بود از خواب پرید.
همین هم باعث شد که تهیونگ تلاش بیشتری برای حل این پرونده بکنه.
هرچند که از نظر بقیه اون همین الان هم زیادی از حد داشت کار میکرد.
هنوز خبر اینکه تهیونگ شخصا وکیل جیمین شده هیچجا پخش نشده بود و تهیونگ میدونست این یکی از دلایلیه که هنوز میتونه روی این پرونده کار کنه وگرنه مادرش حتما بلافاصله اون رو از این پرونده جدا میکرد.
اون خیلی آروم و بی صدا پرس و جو میکرد و به دنبال حقیقت میگشت.
بدون اینکه متوجه بشه کی رسیده خودش رو جلوی در چوبی بزرگ که نشونی از دفتر کاره پدرش بود، دید.
دستش رو به آرومی روی چوب نسبتا قرمز رنگ و هکاکی شده ی در کشید و پلک هاش رو بست.
از این دفتر کار خاطرات خوبی نداشت.
بارها شده بود که توسط پدرش از این اتاق بیرون شده بود به حدی که پدرش تا قبل از اینکه دبیرستانش رو تموم کنه حتی از نزدیک شدنش به این اتاق هم منعش کرده بود.
تهیونگ خودش خوب میدونست که اون علاقه ای که یک پسر باید به پدرش داشته باشه رو هیچوقت نداشت، اما این رو هم میدونست که پدرش هم دقیقا همینطور بود.
هیچکس این رو نمیگفت، اما تهیونگ یکی از اندک افرادی بود که میدونست پدرش چندان که همه میگن مرد خوبی هم نبود.

KAMU SEDANG MEMBACA
The Taste Of Ink
Misteri / Thrillerباد سوزناکی که از بین میله های سرد وارد اتاقک سلول میشد و صدای ترسناکی رو ایجاد میکرد. برخورد چندین سوزن کوچیک به پوست نازک و پخش شدن درد داخل اجزای بی قرار بدنش. حرکت اون مردمک های سیاه رنگ روی بدنش. دقیقا همین لحظه بود که اون با حس طعم جوهر که داخ...