Part 11

345 79 22
                                    






"سال 1986 دفتر خاطرات کیم سانگهون"

دفتر خاطرات عزیزم.

همزمان که دارم با دست های خیس از عرق و لرزون کلمات رو داخل خط های کشیده شده روی صفحه ی کاهی رنگت مینویسم، قفسه ی سینه ام از درد زیاد و تپش شدید قلبم بالا و پایین میشود.

تا به حال توی عمرم همچین حسی نداشتم.

ذهنم تنها یک تصویره فراموش نشدنی را جلوی چشمانم به نمایش میگزارد و این حس نااشنا و جدید که در اعماق وجودم حس میکنم بدنم رو به لرزه می اندازد.

آیا این همون حسی است که ترس صدایش می‌کنند؟

یا شاید هیجان بود که به رگ های تپنده ی بدنم تزریق میشد و باعث میشد کنترلم را از دست بدهم.

قبل از اینکه بدووم و خودم را به صفحه های خالی و آرامش دهنده ی تو برسونم، داخل یکی دیگر از مهمانی های تجملی و درخشان پدر بودم.

مثل همیشه فضای دورم شیک و گران قیمت بنظر میرسید، اما نگاه هایی که اطرافم میدیدم، سرد و پر شده از تنفر بود.

افرادی که دور پدرم رو پشونده بودن نگاه های آزار دهنده ای داشتند.

همیشه برام سوال بود که آیا پدرم که به تیزی و باهوشی معروف بود آن نگاه های سرد رو روی خودش احساس میکرد یا نه.

اون پدر قدرت مندی بود و من رو هول میداد تا مردی بشم مانند اون.

انتخاب نکردن پدرم به عنوان الگو زندگیم بنظر مسخره و بچگانه میرسید.

اما فکر کردن به افرادی که قراره مانند پدرم، دیدم را بپوشونند و با حرف هایی که کاملا در تضاد با احساس درونشون هست ذهن من رو پر کنند، من رو به ترس وا میداشت.

نگاهم در اطراف سالن بزرگ هزاران بار در چرخش بود.

مثل ماهی کوچیکی بنظر میرسیدم بین کوسه ماهی های خون خواری که حاضر بودند برای گرفتن تکه ای گوشت بدن یک دیگر را پاره کنن.

پسری نو جوان که آینده ی از قبل نوشته شده اش برای تمام این افراد خوانده شده بود و هر لحظه حس شکار شدن توسط شکارچی ای رو داشت.

دفترچه ی خاطرات عزیزم....این همان لحظه بود که همه چیز تغییر کرد.

وقتی نگاهم برای چندمین بار به بالای پله های طلایی رنگ عمارت پدر افتاد.

جایی که از سالن درخشان طبقه ی پایین جدا شده بود و بنظر به تاریکی چشم های افراد اطرافم میرسید.

برای لحظه ای صدای اطرافم بم و غیر قابل شنیدن شد.

در عینه تاریکی طبقه ی بالای پله های عمارت، نگاهم با او برخورد کرد.

The Taste Of InkTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang