نمیتونست نگاهش رو از پرده های سفید و شفافی که با وزش باد تکون میخوردن برداره.سکوت آرامش بخشی توی اتاق خاکستری و خسته کننده ای که داخلش قرار داشت پخش شده بود.
آرامش.
جالب بود که پسر کوچیک هیچوقت این کلمه رو به زبون نیاورده بود و یا حتی جرات نداشت بهش فکر کنه.
هر چقدر که زندگی یکنواختی داشت اما گوشه ی ذهن کوچیکش حرج و مرج تکون دهنده ای بود که شبا به سراغش میومد و باعث میشد همیشه با شوک از خواب بپره.
بدن کوچیکش از عرق سرد خیس میشد و اندامش شروع به لرزیدن میکردن.
اما براش سوال بود که چرا هیچوقت رویایی رو که میدید به طور کامل به یاد نمیاره.
پسر کوچیک بدون توجه به چشمای عسلی رنگی که روش قفل شده بود پاستل های رنگی خودش رو روی برگه ی سفید کاغذ میکشید.
دستای تپلش رنگی شده بود اما بنظر کوچیکترین اهمیتی نمیداد.
توی ذهنش تصویری از رویایی که دیشب دیده بود داشت.
رویایی که اون رو داخل جنگلی زیبا قرار داده بود.
بوی عطر خاک و صدای تکون خوردن برگ درخت ها درحالی که اون آزادانه میدویید مثل روز روشن جلوی چشماش تکرار میشد.
چیزی جلو دارش نبود.
اون آزاد بود، جیمین خودش بود.
صدای عقب کشیده شدن صندلی نظر پسر کوچیک رو جلب کرد و بلاخره سرش رو بالا گرفت تا با چشم های درشتش به مردی که حالا جلوش ایستاده بود نگاه کنه.
این مرد غریبه که جیمین اون رو آقای کیم صدا میکرد، هر جمعه بعد از تموم شدن کارش به دیدن اون میومد.
هر وقت سر و کلش پیدا میشد، کرواتش رو تا نیمه باز کرده بود و درحال نفس نفس زدن بود که از این خبر میداد که تا به اتاق جیمین برسه فقط دوییده.
جیمین از اینکه اون مرد بهش سر میزد لذت میبرد.
اون هر هفته راجب روز پسر کوچیک ازش میپرسید با اینکه تغییر چندانی توش ایجاد نمیشد.
اما پسر دوست نداشت به مرد بگه از بودنش چقدر لذت میبره، شاید بیشتر برای این بود که ترسی درونش بوجود اومده بود.
اون فکر میکرد اگر کمی بیش تر از حد عادی احساساتش رو بیان کنه ممکنه فردی که بهش علاقه داره رو از دست بده.
و جیمین هم مثل خیلی از افراد دیگه برای اون فقط یه خاطره ی قدیمی و زود گذر بشه.
برای همین ساکت میشست و بیشتر اجازه میداد آقای کیم حرفاش رو بزنه.
YOU ARE READING
The Taste Of Ink
Mystery / Thrillerباد سوزناکی که از بین میله های سرد وارد اتاقک سلول میشد و صدای ترسناکی رو ایجاد میکرد. برخورد چندین سوزن کوچیک به پوست نازک و پخش شدن درد داخل اجزای بی قرار بدنش. حرکت اون مردمک های سیاه رنگ روی بدنش. دقیقا همین لحظه بود که اون با حس طعم جوهر که داخ...