چشم هام رو روی سقف چوبی و قدیمی بالای سرم میخ کوب کرده بودم و اشکالی که توسط دود نرم و طوسی رنگ سیگار ایجاد میشد رو با نگاهم دنبال میکردم.با چرخوندن سرم، نگاهم رو به پیراهن سفید رنگی دادم که اون رو روی حصار های آهنی جلوی شومینه قرار داده بودم تا شاید تا فردا صبح خشک بشه.
نمیدونستم چند دقیقه توی حموم مشغول شستن تک تک لکه های کوچیک و بزرگ قرمز رنگ، زیر اب داغ بودم که بلاخره تونستم کاملا پارچه رو از اونا پاک کنم.
جالب بود که حتی وقتی دستم از خون فرد غریبه ای اقشته شده بود اصلا فکر اینکه پسر نیمه برهنه ای که بالای سرم نشسته بود و سیگار ارزونی بین لباش قرار داده بود، چند ساعت پیش جون کسی رو گرفته بود، به مغزم خطور نکرد.
این طبیعی نبود که اول آدم به همچین چیزی فکر کنه؟
شاید من الان بیشتر از فردی که یک بار فرصت زندگی ازش گرفته شده، دارم به این فکر میکنم که هیونکی نباید انقدر سیگار بکشه و پوست براقش رو خراب کنه.
دستام رو روی صورتم کشیدم.
واقعا داشتم عقلم رو از دست میدادم، چون حتی یک دلیل منطقی برای این علاقه ی غیر عادی چند ساله ی خودم پیدا نمیکردم.
عجیب بود.
من چیز زیادی نمیخواستم، فقط در کنارش بودن کافی بود.
به راحتی میتونستم وقتی که با کلی خواهش پدر رو راضی کرده بودم که همون مدرسه که هیونکی ثبت نام کرده بود منو بزاره چقدر خوشحال بودم.
انگار که برای چند ثانیه تمام دنیا رو همراه با جمله ی "باشه، ببینم چی میشه" ی پدرم بهم تحویل داده بودن.
اما متاسفانه هرچقدر که آدم بزرگتر میشه و قدرت بیشتری توی تصمیمگیری خودش پیدا میکنه، انتظاراتش بالاتر میره.
بطوری که دیگه بنظر زندگی بقیه به اندازه ی خودش ارزش نداره.
شاید الان پارک هیونکی که با چشمای پف کرده و موهای پریشونش بالا سره من نشسته بود خیلی بیشتر در حال عذاب کشیدن بود بخاطر جونی که امروز گرفته بود، تا من که نمیتونستم از این خوشحال تر باشم.
مغزم بی اختیار از پدر هیونکی بخاطر این روش زندگی وحشیانه تشکر میکرد.
تشکر میکرد که چطوری پسرش رو توی سن به این کمی مجبور به انجام دادن یکی از بزرگترین گناهان عالم میکرد.
چقدر کنترل کردن لبخند سخت بود.
نمیخواستم بهش نشون بدم که خوشحالم، میخواستم بدونه که من حاضرم در کنارش درد بکشم، که من حاضرام صد ها هزار زندگی رو براش بگیرم.
أنت تقرأ
The Taste Of Ink
غموض / إثارةباد سوزناکی که از بین میله های سرد وارد اتاقک سلول میشد و صدای ترسناکی رو ایجاد میکرد. برخورد چندین سوزن کوچیک به پوست نازک و پخش شدن درد داخل اجزای بی قرار بدنش. حرکت اون مردمک های سیاه رنگ روی بدنش. دقیقا همین لحظه بود که اون با حس طعم جوهر که داخ...