Part 12

337 74 19
                                    







سال 1987 .





"دفتر خاطرات عزیزم.

در کمال صادق بودن در چگونه توصیف کردن احساساتم عاجزم.

همزمان که با خودکار کم رنگ و قدیمی مادرم رو صفحه های سفید رنگت رو تزیین میکنم، بدون دانستن و قادر بودن به کنترل نگاهم به پسری چشم میدوزم که با فاصله از من نشسته بود.

قلم بلندش که هر چند بار با رنگی تیره و بی روح پوشیده میشد رو بلند میکرد و روی طول بوم سفید حرکت میداد.

صدای دل نشینی با برخورد قلمو و پارچه ی زبره منگنه شده روی بوم ایجاد میشد و سکوت آرامش بخش حاضر در اتاق رو میشکست.

برام سوال بود که آیا زیر چشم های آتشین و عسلی رنگ اون پسر آدم بی رنگ و رویی بنظر میرسیدم که در طراحی و توصیف چهره ی من روی بوم از رنگ های دلگیر استفاده میکرد.

شاید اگر میدونست در نگاه من توسط چه رنگ های زیبایی پوشیده و رنگ امیزی میشد از من تصویر زیبا تری داخل ذهنش میساخت.

ذهنی که داخل این یک سال در تلاش برای شناختن و کاوشش بودم.

دفترچه ی خاطرات عزیز.

توانایی توصیف کردن حس خودم رو ندارم.

حسی که بنظر ممنوعه ولی در عینه حال به شیرینی چندین هپه قند بود که داخل دهن آب میشد و لذت رو به تک تک سلول های بدنه بی قرارم تزریق میکرد.

حسی که شاید در نظر پارک هیونکی چیزی مسخره و بیهوده بود که فقط وقت با ارزشش رو حدر میداد.

زمانی که هیچوقت علاقه ای به اختصاص داشتنش به من رو نداشت.

اطلاع کامل از شدت دوری و غیر قابل دسترس بودن فرد مقابلم داشتم.

مهم نبود چقدر با فاصله ی کمی از من ایستاده بود، همیشه بنظر میرسید که با دراز کردن دستم و‌ یا با دوویدن، هیچوقت بهش نمیرسم و لیاقت قفل کردن دستش میون انگشت هام رو نخواهم داشت.

همیشه میدونستم زیر نگاه تیز و سردش ارزشی ندارم، اما رویا پردازی هم حق کسی مثل من بود.

من پسره پدری قدرت مند بودم، پسری که همه چیز رو در نگاه افراد اطرافش داشت، اما من تنها به خواب رفتن در آغوش کسی رو میخواستم که در دنیای کاملا متفاوتی از من زندگی میکرد.

دنیایی تاریک، که شاید از دو رویی و چاپلوسی خبری نبود، اما ریشه گرفته از درد، شکنجه، مرگ و خون ریزی بود که بیشترش زیر چشمای عسلی رنگ پسری اتفاق میوفتاد که یک ساله پیش در یکی از مهمانی های مجلل پدرم دیده بودم و تا الان داخل یک دبیرستان کنارش درس میخوندم.

The Taste Of InkWhere stories live. Discover now