Part 04

383 99 22
                                    















باد خیلی آروم از بین موهای لطیف و مشکی رنگش میگذشت و اون ها رو پی در پی در برابر بازتاب خورشید تاب میداد که باعث میشد رنگه مشکی موهاش بیشتر جلوگری کنه.

پلک هاش روی هم قرار داشتن و چیزی جز سیاهی نمیدید.

ترسناک نبود، آرامش دهنده بود.

با اینکار فقط میتونست صدای اطرافش رو بشنوه.

تا وقتی که پلک هاش رو از هم باز نمیکرد همه چیز بنظر خوشایند تر میومد.

صدای خنده های ضعیفی به گوشش میرسید.

صدای جمعی که درحال حرف زدن با هم بودن.

صدای کشیده شدن پا روی زمین خاکی و برخورد توپ باهاش.

این عجیب بود که چقدر راحت همه چیز میتونست فقط با یه نگاه کوچیک خراب بشه.

جیمین میدونست که اگر الان چشماش رو باز کنه خودش رو درحالی که بین حصار های بلند حیاط زندان محاصره شده میبینه و این آرامش درونی رو ازش گرفته میشه.

هرچقدر هم که صداهای زیبایی به گوشش میرسید با باز کردن چشماش و دیدن این همه آدم که یه زمانی جرم های بزرگی مرتکب شدن و نگهبان هایی که مثل یه اشغال نگاهش میکنن، همه ی ارامشش ناپدید میشد.

اما اون نمیتونست زندگیش رو با چشم های بسته بگذرونه.

پس بلاخره چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید ابره تیره ای متشکل از دود سیگاری بود که آقای لی به سمتش فرستاده بود.

ابروهاش رو کمی در هم گره زد و با حس مزه ی عذاب اور دود ته گلوش چندتا سرفه ی کوچیک از بین لب هاش خارج کرد و با تکون دادن دستاش به چپ و راست سعی در دور کردن دود سیگار داشت.

آقای لی مثل همیشه بهش خندید و بعد نگاهش رو به زندانی هایی که درحال بازی کردن بودن داد.

همیشه وقتی موقع هوا خوری میشد جیمین به سراغ این نیمکت میومد و خیلی طول نمیکشید تا آقای لی هم سر و کلش پیدا بشه.

جیمین غیر از سیگار های عذاب اوری که اون میکشید باهاش هیچ مشکلی نداشت.

وجود اون مرد به جیمین حس معذبی نمیداد.

بعضی وقت ها شده بود که جیمین خودش رو درحال زل زدن به صورت اون مرد میان سال پیدا میکرد.

اون هرچی تلاش میکرد نمیتونست تصور کنه که این مرد کاری انجام داده باشه که اون رو به اینجا منتقل کنن.

جیمین همیشه اون رو درحال خندیدن با زندانی ها میدید، چه جوون و چه پیر، انگار که اون با همه میساخت.

کسی نبود که "جِیه پیر" رو نشناسه.

ترسناک بود که چطوری همه کار از هر جور آدمی بر میاد.

The Taste Of InkDonde viven las historias. Descúbrelo ahora