Part 10

361 84 25
                                        






کلید رو داخل قفل قدیمی در چوبی چرخوند.

خسته بود، چیزی مثل همیشه کم بود و مهم نبود الان چه ساعتی از روز باشه چون فضای دورش به تاریکی شب بود.

حس تنهایی اشنایی درون قفسه ی سینش حس میکرد، حسی قدیمی که فکر میکرد دیگه قرار نیست باهاش رو به رو بشه.

شب هایی رو بخاطر میاورد که اون پسر کوچیک کنار ویالون قدیمیش میشست و با امید اینکه نور کوچیکی صدای گریه های غمگینش رو بشنوه و زندگیش رو روشن کنه، تاریکی رو تحمل میکرد.

از این وضعیت راضی نبود.

چراغ های عمارت قدیمی خاموش بود و فضای ترسناکی رو رو به روش قرار داده بود.

برای لحظه ای فقط ایستاد و به منظره ی قرار داده شده جلوش زل زد.

انگار همه چیز بهم ریخته بود.

قرار نبود اینطوری بشه...تازه همه چیز درست شده بود پس چرا دوباره برگشت به خونه ی اول...

به اون روز های تنهایی و تاریکی به روز های غمگین و بدون هدفش؟

دستی به صورتش کشید، صورتی که حتی از فاصله ی دور از حال افتضاحی که داشت خبر میداد.

با قدم های خسته از پله ها بالا رفت و دستش رو به آرومی روی چوب قهوه ای رنگش کشید.

با به یاد اوردن روز هایی که جیمین دستش رو محکم میچسبید و بزور مجبورش میکرد از روی این نرده ها سُر بخورن و پایین بیان، لبخندی روی لباش ایجاد شد.

هر وقت زخمی میشد، ناراحت بود و یا ترسیده بود اون کنارش بود تا همه لحظه های پر از زشتی زندگیش رو به یکی از بهترینشون تبدیل کنه.

مثل همیشه بجای اتاق خواب خودش، راهش رو سمت اتاق کاره پدرش کشید.

کم کم داشت به این نتیجه میرسید که چقدر مثل پدرش شده.

انگار از چیزی راضی نیست و فقط تا جون داره میخواد کار کنه.

اما همه ی اینها فقط بخاطر جیمین بود، نه؟

اره...اون هیچوقت قرار نبود مثل پدرش بشه...اون مثل پدرش نبود.

تهیونگ آب دهنش رو قورت داد.

تبدیل شدن به کسی که بیشتر زندگیش رو خراب کرده بود اون رو میترسوند و تلاش میکرد با فکر کردن به دلیل منطقی کاره زیادی که این روز ها میکنه، خودش رو قانع کنه.

در اتاق پدرش رو باز کرد و دوباره با نسیم سرد و بوی ملایم چوب مواجه شد.

از صبح که چشماش رو باز کرده بود تا الان که ساعت یک شب رو نشون میداد سره کار بود.

بدون خارج شدن از کت و شلوار رسمی ای که تنش بود بدن خستش رو روی نزدیک ترین مبل انداخت.

The Taste Of InkTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang