Part 03

401 98 20
                                    









سقف سیمانی بالای سرش به احتمال زیاد تا الان توسط نگاه سنگینی که جیمین تمام شب روش انداخته بود سوراخ شده بود.

اون اصلا نمیتونست بخوابه.

شاید میشد بی خوابی این شب های درازش رو تقصیر هم سلولی جدیدش بزاره که شب بنظر میاد با وسیله ای کار میکنه که صدای گوش خراشی از خودش خارج میکنه.

اما خب جیمین هم خودش میدونست تقصیر اون نبود.

به هر حال درده وحشتناک شقیقه هاش خیلی بلندتر و دردناک تر از صدای هر چیزی بود که اون پسر جوون طبقه ی پایین از خودش در میاورد.

جیمین اکثر شب هاش رو درحالی که خاطرات شیرینه زندگیه از دست رفتش رو مرور میکرد میگذروند.

انگار شبش رو با حس کردن همون درد لذت بخش، صبح میکرد.

با فکر کردن به پدرش.

جیمین همه چیزش رو مدیون اون مرد بود که حالا به جرم کشتنش داخل این خراب شده افتاده بود.

مردی که هر چیزی که جیمین تا الان میدونست رو به اون آموخته بود.

به تهیونگ.

به برادر ناتنی ای که توی قلبش خیلی بزرگ تر از چیزی شده بود که باید باشه.

هر شب با خودش فکر میکرد که آیا فرصت میکنه به تهیونگ بگه چه حسی داشته؟

با فکر اینکه احتمالا دیگه چیزی توی زندگیش برای از دست دادن نداره لبخند تلخی زد.

همون لحظه بود که آروم آروم میتونست روشن شدن سلولش توسط نور کم خورشید که وارد میشد ببینه.

جیمین اونجا به خودش قول داد که توی آخرین روز زندگیش به تهیونگ اعتراف کنه.

صدای زنگ بلندی تصویر زیبای تهیونگ که داخل ذهن جیمین ساخته شده بود رو پاک کرد.

ناراحت کننده بود ولی خب جیمین شب های زیادی برای فکر کردن به اون پسر داشت.

توی این چند روزی که اینجا بود یاد گرفته بود زنگ های سره صبح برای شمارش تک تک زندانی هاست.

جیمین از روی تخت بلند شد.

آروم خودش رو از نردبون کنار تخت دو طبقه ی قدیمی پایین انداخت و درجا با نگاه خشک هم سلولیش مواجه شد.

یکم دست پاچه شده بود چون به وجود کسی داخل اتاق عادت نداشت.

جیمین نمیدونست چیکار کنه.

همین دیشب اون رو دیده بود و حتی خودش رو معرفی هم نکرده بود، بهش یاد داده بودن که این کاره خوبی نیست و فقط از شخصیتش کم میکنه.

اما خب اینجا زندان بود و حتما کسی با لبخند جلو نمیرفت تا دست بده و آشنا بشه.

جیمین آب دهنش رو قورت داد و فقط سرش رو تکون کوچیکی داد و سریع به سمت در رفت.

The Taste Of InkOnde histórias criam vida. Descubra agora