part 20 ; Save your tears

6.7K 1K 69
                                    

لای چشم هام رو باز کردم و دست هام رو به موهام رسوندم تا کنار بزنمشون و بتونم بهتر اطرافم رو ببینم. با کشیدن خمیازه‌ای نیم خیز شدم و با خواب آلودگی چشم هام رو باز کردم که یکدفعه نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم و تهیونگ رو دیدم که روی تخت درست کنارم نشسته و با نگاه عجیبی بهم زل زده.

- ترسیدم!
با دیدن نگاهش ناله کردم و ملحفه رو بیشتر بالا کشیدم و دوباره به پوزیشن قبلیم برگشتم.

- چرا اینطوری نگاه میکنی؟
چینی به دماغم دادم. با سکوتش کمی نگران شدم و دوباره نیم خیز شدم و درست مقابلش نشستم. دیشب بعد از پیدا کردن تهیونگ با بدبختی اون رو به خونه‌ی خودم آورده بودم و با نگاه کردن به ساعت متوجه شدم که تقریبا دوازده ساعته که خوابیدیم!

- ته؟
دوباره صداش زدم و دستم رو لای موهاش بردم که سرش رو بالا آورد.

- متاسفم که ناامیدت کردم..
زمزمه کرد و من با کشیدن نفس عمیقی موهاش رو بهم ریختم.

- چی داری میگی؟
آهی کشیدم و اون لب هاش رو جلو فرستاد. مثل بچه هایی که کار اشتباهی انجام داده باشن به نظر میرسید و همین باعث میشد بخوام محکم خودم رو توی بغلش پرت کنم.

- دیشب..
کوتاه گفت و من دستم رو از روی موهاش پایین آوردم، اون همیشه خاطرات مستیش رو به خوبی به یاد میاورد و مطمئنم میدونه داره چی میگه.

- من فقط دنبال تو بودم! اون در ها رو باز کردم که توی یکیش دو تا دختر بودن و واقعا نمیخواستم کاری بکنم! میخواستم برم ولی در رو بستن و بعد دعوایی که نمیدونم دلیل لعنتیش چی بوده یکیشون از اتاق بیرون رفت، من فقط روی تخت خوابیدم و بقیه‌ش رو یادم نیست.. ولی.. الان میفهمم چه گندی زدم!
با صداش خش دارش زمزمه کرد و من ابرو هام رو بالا فرستادم. اون تقصیری نداشت و من هم قصد سرزنشش رو نداشتم.

- بیا اینجا!
دست هام رو از هم باز کردم و تهیونگ با همون لب های جلو اومده خووش رو جلو کشید و دست های قویش دور کمرم حلقه شدن. وزن بدنش کاملا روی من بود و این واقعیت اصلا باعث اذیت شدنم نمیشد!

- ددی میدونی که من خیلی منطقیم؟ مگه نه؟ نیازی نیست خودت رو سرزنش کنی!
دستم رو لای موهاش بردم و با بهم ریختنشون بوسه‌ی کوچیکی روش قرار دادم و تهیونگ فقط با نوک انگشت هاش خط های نامفهومی روی پهلوم میکشید‌.

- بانی واقعا متاسفم!
دوباره گفت و سرش رو به داخل گودی گردنم فرو برد. لبخند کوچیکی زدم و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و گذاشتم بوسه های کوچیکش روی گردنم قرار بگیرن.

- نیازی نیست متاسف باشی!
کوتاه گفتم و به خاطر بوسه‌ی خیسش چینی به دماغم دادم و لبخند احمقانه‌ای روی لب هام نقش بست.‌

- ولی..
دوباره زمزمه کرد و سرش رو بالا آورد. منتظر موندم تا ادامه‌ی حرفش رو بشنوم.

Trey || VKookWhere stories live. Discover now