Part 66 ( last part )

710 53 390
                                    

[don't forget vote and cm]








2021_ لندن





" تولدت مبارک دادش....! "

زین گفت و با لبخند و ذوق خاصی تو چشماش جلو رفت و لویی ایی که هنوز تو شوک بود رو در آغوش کشید.

همه میخندیدن و دست میزدن و شادی میکردن..خبری از غم نبود!

هری لبخند عمیقی به لب داشت..خوشحال بود از اینکه توی زندگیشون یه چیزی بالاخره درست و خوب پیش رفت.

لویی از بغل زین بیرون اومد و لبخند زد و قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمای اقیانوسیش پائین ریخت.

برگشت و به هری خیره شد

لبخندی زد و هریو با تموم وجود بغل کرد و  سرشو به کردن هری چسبوند و چند بار نفس کشید تا بوی دلنشین بدن پسرشو توی ریه هاش بکشه.

کمی بعد از هری جدا شد و تک تک دوستاشو در آغوش گرفت ...

توی چند ماهی که پیششون نبود حسابی دلتنگشون شده بود...!

حالا نوبت لیام بود..
جلو اومد و خواست لوییو بغل کنه اما بارلی توی بغلش بود. خواست زینو صدا کنه که هری و لویی جفتشون با لبخند جلو اومدن و هری با ذوق گفت

" اوه گاد...این دختر کوچولویه زینه؟"

همون موقع زین بهشون پیوست و با ذوق وصف نشدنی گفت

" این دختر کوچولویه من و لیامه"

لویی با لبخند به اون خانواده خوشبخت نگاهی انداخت و اروم گفت

" باورم نمیشه بالاخره عمو شدم! بدین ببینم این فندقو"

و بارلیو در آغوش گرفت.
هری با لبخند با بچه که تو بغل لویی بود بازی میکرد و سعی میکرد بخندونتش..

دختر بچه که هنوز یک سالم نداشت خنده کوچیکی کرد هری با ذوق و شگفتی دستای کوچیک اون بچرو گرفت و به لویی گفت

" لو..این خیلی شگفت انگیزه نه؟"

لویی با لبخند به هری نگاه کرد و خیلی بانمک گفت "

این بچه خیلی نرمه هزا..."

لیامو زین با خنده به اون کاپل که سرگرم بچه بودن نگاه کردن و بعد زین گفت

" لویی واقعا بچه داشتن خیلی بهتون میاد! "

هری و لویی جفتشون لبخندی زدن و لویی بچرو به زین داد و خودش مشغول خوش آمد گویی با مهمونا شد..

خوشحال بود بالاخره!





پشت میز گردشون که حالا با تزئینات کیک و شمع و کادو ها و نوشیدنی و خوراکی مزین شده بود قرار گرفت و کیک بزرگشو که با شمع 28 تزئین شده بود و نگاهی انداخت.

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now