[don't forget vote and cm]
2021_ لندن
" تولدت مبارک دادش....! "
زین گفت و با لبخند و ذوق خاصی تو چشماش جلو رفت و لویی ایی که هنوز تو شوک بود رو در آغوش کشید.
همه میخندیدن و دست میزدن و شادی میکردن..خبری از غم نبود!
هری لبخند عمیقی به لب داشت..خوشحال بود از اینکه توی زندگیشون یه چیزی بالاخره درست و خوب پیش رفت.
لویی از بغل زین بیرون اومد و لبخند زد و قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمای اقیانوسیش پائین ریخت.
برگشت و به هری خیره شد
لبخندی زد و هریو با تموم وجود بغل کرد و سرشو به کردن هری چسبوند و چند بار نفس کشید تا بوی دلنشین بدن پسرشو توی ریه هاش بکشه.
کمی بعد از هری جدا شد و تک تک دوستاشو در آغوش گرفت ...
توی چند ماهی که پیششون نبود حسابی دلتنگشون شده بود...!
حالا نوبت لیام بود..
جلو اومد و خواست لوییو بغل کنه اما بارلی توی بغلش بود. خواست زینو صدا کنه که هری و لویی جفتشون با لبخند جلو اومدن و هری با ذوق گفت" اوه گاد...این دختر کوچولویه زینه؟"
همون موقع زین بهشون پیوست و با ذوق وصف نشدنی گفت
" این دختر کوچولویه من و لیامه"
لویی با لبخند به اون خانواده خوشبخت نگاهی انداخت و اروم گفت
" باورم نمیشه بالاخره عمو شدم! بدین ببینم این فندقو"
و بارلیو در آغوش گرفت.
هری با لبخند با بچه که تو بغل لویی بود بازی میکرد و سعی میکرد بخندونتش..دختر بچه که هنوز یک سالم نداشت خنده کوچیکی کرد هری با ذوق و شگفتی دستای کوچیک اون بچرو گرفت و به لویی گفت
" لو..این خیلی شگفت انگیزه نه؟"
لویی با لبخند به هری نگاه کرد و خیلی بانمک گفت "
این بچه خیلی نرمه هزا..."
لیامو زین با خنده به اون کاپل که سرگرم بچه بودن نگاه کردن و بعد زین گفت
" لویی واقعا بچه داشتن خیلی بهتون میاد! "
هری و لویی جفتشون لبخندی زدن و لویی بچرو به زین داد و خودش مشغول خوش آمد گویی با مهمونا شد..
خوشحال بود بالاخره!
پشت میز گردشون که حالا با تزئینات کیک و شمع و کادو ها و نوشیدنی و خوراکی مزین شده بود قرار گرفت و کیک بزرگشو که با شمع 28 تزئین شده بود و نگاهی انداخت.
YOU ARE READING
Deathly Hallows [L.S][Z.M] Completed
Fanfiction. . . [ جوری منو ببوس که انگار آخر دنیاست..!] وضعیت: کامل شده