قبل اینکه داستانو بخونید یه توضیحی بدم...
ببینید ویلیامو جوادو اینا درواقع پدربزرگ پسرا هستن. با خود پسرا اشتباهشون نگیرید.
تویچند تا پارت بعدی ربط پدربزرگاشونو به پسرا میفهمین.
خب همین بخونین😂😐🖤1863_لندن
+" تو جواد مالیکی و من ویلیام تامیلسونم....!"
_: خب ماجرامون چیه؟ من هیچی نمیدونم.....
هرچقد که سعی میکنم به یاد بیارم نمیتونم.....!"ویلیام همینطور که به سیگار برگش پک عمیقی میزد به جواد نگاه کرد...
اون واقعا چیزی یادش نبود؟
چطور میشد؟سیگارشو از دهنش فاصله داد و دود نسبتا زیادی از دهنش خارج شد و خیلی جدی شروع به تعریف کردن کرد:
" منو تو از بچگی باهم بزرگ شدیم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بهترین رفیقای همیم !
خانواده هامون تو جنگ جهانی دوم کشته شدن و فقط ما موندیم....
کار کردیم و بزرگ شدیم.
ما تو دربار کار میکردیم پیش شاه لرد کرامول .
جزو خدمه قصر بودیم ولی
اون لعنتی اون شاه بی لیاقت....
خودشو لرد کل انگلستان و اسکاتلندو ایرلند کرد و از ایرلند کلی از مردارو آورد و به بیگاری گرفته مرتیکه...یکی از دوستامون جیمز هوران اونم جزو اسیرا بوده والان با یکی دیگه از دوستای دورمون تو زندان قصرن!
در واقع توهم قرار بود باشی ولی...."
جواد که تا اونلحظه با اشتیاق گوش می داد ، حرف ویلیامو قطع کرد وگفت
" چرا؟"
ویلیام ادامه داد
" چون جیمز بهترین رفیق ما بود و تو برای فرار دادن اون و ادوارد کمک کردی و انقدر احمق بودی که شاه فهمید .
من تونستم فراریت بدم چون من مثل تو احمق نیستم!
ازون موقع یک سالو چند ماه گدشته و لرد برای سر تو جایزه گذاشته چیی؟ اونم هزار سکه!!!!
منم کلی زدن ولی وقتی فهمیدن چیزی نمیدونم ولم کردن!
جیمزو ادواردم هنوز تو زندانن منتظر اعدام......."
جواد بخاطر حرفای ویلیام کمی به خودش لرزید و خواست حرفی بزنه که ویلیام نذاشت و پرید وسط حرفش
" هیش جواد چیزی نگو داداش یه چیز دیگه ام هست..!
در واقع ما جادو داریم..."_" چی؟؟؟؟"
+" اره احمقانس ولی ما یه سری قدرتا داریم برای همینم هست که جیمز و ادوارد تو زندانن چون ما خیلی کارا بلدیم ما فرق داریم با بقیه مردم!"
YOU ARE READING
Deathly Hallows [L.S][Z.M] Completed
Fanfiction. . . [ جوری منو ببوس که انگار آخر دنیاست..!] وضعیت: کامل شده