part 11

437 109 60
                                    

2020_لندن






همه مشغول گوش دادن به داستان هیجان انگیز دیوید بودن .
که  لیام با صدای اروم ولی حیرت زده ایی گفت

" شت پسر پس رییس پلیس تورو حین سکس دید؟"

و همه  با حرف لیام خندیدن.
لویی با ته مونده خنده ایی که داشت گفت

" فک کن اون دیک حال بهم زنتو دیده عق"

و بعد دوباره همه خندیدن انگار برای دقایقی فاجعه پیش اومدرو فراموش کرده بودن...و همچنین‌ زینو!
دیوید اومد جواب لوییو بده که یکهو در باز شد و هانا نفس زنان و با ترس زیاد فریاد زد

" ز...زین........او..اون........سا...حره.....ز...زینو......برد"

لویی اخمی  کرد و با داد گفت

" چه شتی داری میگی هانا؟"

هانا زیر گریه زد و با معصومیت و ناراحتی گفت

" با...بارو کن من رفته بودم پیش خانواده اون پسربچه همینطور که تو خواستی ما اونجا بودیم و حرف زدیم من دلداریشون دادم بابت پسرشون ولی اونا اصلا ناراحت نبودن من یکم مشکوک شدم ولی اصلا فکرشو نمیکردم!
اونا برای من چایی اوردن و من خوردمش چون چایی خوردن عادیه اما  چند دیقه بعدش از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم دستام بسته بود مادر بچهه اومد اون خودش نبود از حالت چشماش کاملا معلوم بود اون بهم گفت که من زود گول خوردم... اون بهم گفت که لایق داشتن همچین قدرتی نیستم....وقتی اینو گفت فهمیدم که چی شده!
اون ساحره عوضی اونارو تصخیر کرده دقیقا مثل داستانی که سوزی برامون تعریف میکرد وقتی بچه بودیم.... من تونستم آتیش درست کنم  و تونستم باهاش طنابو بسوزونم... اما زنه با چاقو دنبالم افتاد مجبور شدم باهاش درگیر بشم و پرتش کردم تو یه اتاق فاکی و سریع خودمو به خونه رسوندم.....
وایسا....... اینو یادم‌رفت بگم....!
شما اسکلا چرا زینو تنها گذاشتین ؟ واقعا نفهمییید؟
احمقا مگه نمیدونید اون بیشتر از همه ما دنبال شکنجه کردن زینه؟ وقتی رسیدم خونه  اون هرزه زینو منجمد شده با خودش به اسمون برد اون زینو با خودش به آزگارد فاکی برد ......!"

و بعد هانا دوباره گریه کرد و نایل سریعا اونو بغل کرد .
لویی عصبی بود  دستی توی موهاش کرد و اونارو یکم کشید چند ثانیه فکر کرد و گفت:

" قدرتاتونو تقویت کنید خودتونو جمعو جور کنید میخوام بهترین ورژن از خودتون باشید ما باید برادرمونو نجات بدیم و همچنین اون زنیکرو بکشیم...."
همه آماده بودند که دیوید گفت:
"اون الان دقیقا منتظرتونه! عقلتون کجا رفته؟ باید موقعی حمله کنید که انتظارشو نداشته باشه....باید ده ساعتی بگذره من اونو میشناسم! فردا  8 شب....بهم اعتماد کنید!"
لویی نگاه نا مطمعنی به دیوید کرد دیگه نمیدونست باید به‌کی اعتماد کنه! سرشو تکون داد و دستشو دراز کرد.
همه جلو اومدن و دستاشونو روی هم گذاشتن.

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now