"بقیه چیکار میکنن؟"
چند ساعتی از پیوستن تهیونگ بهش گذشته بود و جونگکوک سعی داشت از تک تک لحظات استفاده ی کامل رو ببره، میترسید هر لحظه چشماش رو باز کنه و این لحظات چیزی جز خواب نباشن.
صورت تهیونگ از این سوال توی هم رفت اما جونگکوک که نمیتونست اینو ببینه فقط منتظر جواب سوالش موند."وقتی توی این وضعیتیم فکر نکنم حرف زدن راجع به بقیه کار درستی باشه!"
تهیونگ با جدیت حرفش رو بیان کرد، هیچ شوخی توی کلماتش به چشم نمیخورد اما انگار جونگکوک هم توی این مسئله شوخی نداشت.
"میدونی شبایی که از سرما خوابم نمیبرد به چی فکر میکردم؟"قلب تهیونگ با هر حرف جونگکوک به درد میومد، نمیدونست چرا پسر کوچیکتر وسط مکالمه ی گرمشون یهویی تصمیم به همچین حرفی گرفته!
میخواست تا آخر عمر براش حرف بزنه. اما نمیتونست در عین حال این درد قلبش رو تحمل کنه.
"به اینکه تو داری با یکی که شبیه منه چیکار میکنی!"
کمی فکر کرد و با لحن شوخی ادامه داد." بنظرت این خیانت حساب میشه؟""من باهاش خوابیدم!"
تهیونگ با جدیت حرفی که توی دلش مونده بود رو زد و باعث شد نفس تو سینه ی جونگکوک حبس بشه. با اینکه این حقیقت رو میدونست که تهیونگ بالاخره با اون میخوابه اما بازم شنیدن این حرف از طرف خود تهیونگ زمین تا آسمون با چیزی که تو ذهن خودش تکرار میکرد فرق داشت."طوری نیست...به هرحال تو نمیدونستی که..."
"چرا میدونستم! حتی وقتی که میدونستم هم باهاش خوابیدم."
کف دست جونگکوک خیس از عرق شده بود و تهیونگ میتونست خیسی ناگهانی انگشتاش و صدای نفسای بریدش رو حس کنه. به دیوار جلوش زل زده و هیچی نمیگفت."این حرفای مسخره چیه میزنیم؟"
جونگکوک در حالی که سعی میکرد جو داغون اطراف رو به حالت عادی برگردونه خندید و در آخر سرش رو به ستون چوبی تکیه داد.
"چرا اومدی؟ من به یه بدبخت دیگه کنارم نیاز ندارم!"
تهیونگ از لفض بدبخت تعجب کرد و سرش رو چرخوند تا جونگکوک رو ببینه اما موفق نشد. نفس عمیقی کشید و با ترشرویی بهش توپید."یعنی چی چرا اومدم؟ معلومه اومدم که نجاتت بدم!"
"نجاتم بدی؟ تو خودتم مثل من اینجا گیر افتادی. دقیقا بگو چطور میخوای منو نجات بدی؟"
"خب... نه ببین قرار بود... یکی بیاد نجاتمون بده!"
جونگکوک چشم چرخوند و پوفی کشید.
"بیشتر حس میکنم اومدی سربارم شدی...""یاااااا، یعنی میخواستی نیام؟ اون اول که ذوق کرده بودی!!!"
"حالا هرچی!"
تهیونگ دستاش بسته بود و نمیتونست کاری بکنه. فقط توی هوا لگد پروند و غرید.
"من بخاطر تو حسابی کتک خوردم و صورتم بگا رفته، بعد تو میگی نمیاس بیام؟ باشهههه!!""جیغ جال نکن حالا بچه!!"
همونطور که تهیونگ با خودش غرغر میکرد لبخندی روی لبش شکل گرفت، سرش رو به ستون تکیه داد و به سقف چوبی کلبه زل زد.
"جیکی قراره کمکت کنه؟"
غرغرای تهیونگ بالاخره متوقف شد و پسر بزرگتر انگار که جونگکوک میدیدتش سرش رو تکون داد.
"آره! یعنی قول داده نجاتمون بده."
ESTÁS LEYENDO
•Complete~Behind The Mask || Fratello S2
Fanfic•••Fratello Season 2••• ...Complete... ▪︎خلاصه: کیم تهیونگ و دوست پسرش جئون جونگکوک چهار ساله که با هم رابطه دارن. زمانی که تهیونگ فکر میکنه زندگیش بهتر از این نمیشه سرنوشت کثیف ترین چهرش رو بهش نشون میده. چی میشه اگه دوست پسرش اونی نباشه که فکرش رو...