هشت؛ مربی مهدکودک

304 94 50
                                    

Header: Single dad illustration by Blue

یقه کت چرمش رو جلو کشید و انگشت‌های سردش رو تو جیب‌هاش فرو کرد. فکر و خیال تمام شب خواب رو ازش گرفته بودن و آخر همراه با روشن شدن هوا از خانه بیرون زد تا هوایی عوض کنه.
پاییز رو به اتمام بود، هوا سرد شده بود و این به‌نظر بکهیون بهتر هم بود چون می‌تونست سرش رو به زنجیر فلزی تاب‌های پارک تکیه بده و یخ زدن سلول‌های مغزش رو احساس کنه، ان‌قدر سر می‌شدن که دیگه لازم نبود از دست افکارش فرار کنه‌؛ خودشون قندیل می‌بستن و دست از سر بکهیون برمی‌داشتن. آیا واقعا این، افکار یک مرد بیست‌و‌هشت ساله بود؟

سری تکون داد و وارد سوپرمارکت شد. نگاهش بی‌هدف بین قفسه‌ها می‌چرخید. به یخچال‌های بستنی‌ رسید. همین چند وقت پیش بود، مردی با بارانی بلند جلوی یخچال‌ها ایستاده بود و نمی‌تونست به‌راحتی روی جلد بستنی‌ها رو بخونه.
کاش باز هم این‌جا بود.
این دفعه خودش کمک لازم داشت چون نمی‌دونست چی می‌خواد بخره یا اصلا دنبال خرید چیزی اومده یا؟

بستنی توت فرنگی کم چربش رو حساب کرد و از سوپرمارکت بیرون اومد. سمت پارک که این‌موقع صبح خلوت بود، رفت. تو فرانسه هم روبه‌روی خانه‌ی عموش یه پارک کوچک بود که بکهیون برای بزرگ شدن جونگین و هر روز بردنش به اون‌جا روزشماری می‌کرد.
بستنی‌اش رو باز کرد و روی تاب کناری‌اش گذاشت.

باید چیکار می‌کرد؟
جونگین رو می‌فرستاد مهد کودک؟ اگه باهاش بد برخورد می‌کردن یا از بقیه بچه‌ها جداش می‌کردن،
تکلیف خودش چی می‌شد؟!
می‌تونست مثل تمام این مدت با تیم کره‌ای کار کنه، به هرحال اون‌ها منتظر فرصتی بودن تا بکهیون قبول کنه مربی‌ تیم بشه اما الان، فقط می‌خواست ماشینش رو به ثبت نهایی برسونه. این همون چیزی بود که اون و عموش تمام تلاششون و حتی زندگی‌شون رو براش گذاشته بودن. لیاقتش این نبود که این‌جوری دور انداخته شه.


به بستنی توت فرنگی‌اش نگاه کرد. نصفش آب شده بود، قطعا یک بستنی آب شده خوشمزه نبود اما هنوز نصفش یخ زده باقی مونده بود، درست مثل ماشینش. از اون‌جایی که تمام سرمایه گذاری این پروژه توسط پدر و عموش صورت گرفته بود، کمپانی حقی برای مالکیتش نداشت.
همین روزها باید می‌رفت و پدرش رو می‌دید.

༶ ༶ ༶

''آب‌میوه‌ سیب با کیک شکلاتی؟''
نه، خودم براش درست می‌کنم. شکلات و نودل‌هایی که انتخاب کرده بود رو حساب کرد و برگشت خونه. امروز اولین روزی بود که سهون می‌رفت مهدکودک و قلب چانیول از خوشحالی جلوتر از خودش می‌‌دوید.
به اطرافش نگاهی انداخت، کوچه کاملا خلوت بود و توی پارک هم، مردی با کت چرم اسپرتی روی یکی از تاب‌ها نشسته بود و سرش رو به طناب زنجیره‌ای تاب تکیه داده بود. ظاهر و حالت نشستن مرد، براش آشنا بود.
ب

MinstrelWhere stories live. Discover now