شش؛ پیست اسکی در فریزر

360 116 84
                                    

–Header: Single dad illustration by Blue

:«جونگینا؟»
جونگین دست‌های تازه شسته شده‌اش رو با پشت شلوارش پاک کرد و سمت آشپزخونه دوید.
:«بلههههه»
:«تو زودتر برو در بزن تا من این‌جا رو تمیز کنم و بیام.»

چند دقیقه بعد همزمان با تمام شدن کار‌های چانیول جونگین همراه سهون برگشت.
:«صبح بخیر بابا.»
چانیول جلو رفت و محکم بغلش کرد.
:«صبح بخیر عزیزم. دیشب خوب خوابیدی؟»
سهون به آرومی سری تکون داد.
:«چیکار میکنی؟ جونگین گفت بیایم کمکت.»
:«اوه واقعا؟ پسرهای خوب.»
سهون رو پایین گذاشت و چند تا ظرف و یک بطری بزرگ دستشون داد.
:«شما این‌ها رو ببرین منم صبحانه رو میارم»

چند لحظه‌ بعد هر سه‌شون تو آشپزخونه بکهیون بودن.

:«سهونا، بکهیون هنوز خوابه؟»
:«وقتی از دستشویی برگشتم، گوشه‌ی تخت تو خودش جمع شده بود و چشم‌هاش رو بسته بود!»
:«که این‌طور... شما دوتا صبحانه‌تون رو بخورین تا من بکهیونی رو بیارم.»

قبل از این‌که به اتاق بکهیون بره، سمت پذیرایی رفت و تمام پرده‌های سالن رو جمع کرد. انگار حواسش نبود اون‌جا خونه‌ی خودش نیست. به هرحال هرجا که چانیول بود، اون‌جا باید روشن می‌بود.

فضای اتاق بکهیون متفاوت از کل خونه بود. تو اون‌موقع از روز تاریک و کمی هم سرد بود.
بکهیون همان‌طور که سهون تعریف کرده بود، گوشه‌ی تخت توی خودش جمع شده بود و پشتش به در بود.
چانیول سمت دیگه‌ی تخت رفت و رو به روی بکهیون نشست. چشم‌هاش باز بود و به گوشه‌ای از اتاق خیره شده بود.

:«صبحانه درست کردم. پاشو بیا بخور.»

به نظرش اومد بکهیون تا قبل این، اصلا متوجه‌ی حضورش نبوده، چون با شنیدن صداش کمی تکون خورد و با تعجب نگاهش سمتش برگشت. چند ثانیه‌ای به چانیول نگاه کرد و با کرختی روی تخت نشست.
:«سلام، باشه. الان میام.»
بدون نگاه و حرف دیگه‌ای از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

سر میز صبحانه هیچ حرفی رد و بدل نشد. بکهیون در کمال سکوت صبحانه‌اش رو خورد، صورت جونگین رو با دستمال پاک کرد و مشغول جمع کردن ظرف‌ها شد. جونگین به اصرار سهون به اتاقش رفتن و حالا فقط چانیول پشت میز آشپزخونه نشسته بود و ظرف شستن بکهیون رو تماشا می‌کرد. بکهیون خیلی سریع کارش را تمام کرد و بدون توجه به چانیول از آشپزخانه بیرون رفت.
چانیول دلش نمی‌خواست با یک بکهیون آشفته رو در رو بشه اما توقع چنین برخورد سردی رو هم ازش نداشت. از آشپزخونه بیرون اومد و سمت بکهیون که روی دورترین کاناپه‌ی سالن دراز کشیده بود، رفت. باید باهاش صحبت می‌کرد؛ اون‌که آزرده‌اش نکرده بود که این‌جوری نادیده گرفته می‌شد!
نزدیک رفت و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت اما قبل از این‌که اولین جمله‌اش رو بگه، متوجه شد بکهیون خواب رفته.

MinstrelKde žijí příběhy. Začni objevovat