چهار؛ استاد موسیقی

399 123 25
                                    

–Header: Personal guard by Pascal Campion

صبح شده و جونگین کنارش زیر حجمی از پتو خوابیده بود.
عرق سرد روی پیشونی‌اش رو با پشت دستش پاک کرد و آب گلوش رو قورت داد. نگاه مشکوکش سمت حجم پتوی گلوله شده‌ی کنارش برگشت. با درک لحظه‌ای که تو ذهنش شکل گرفت، ترس روی قلبش پاشیده شد و پتوی جونگین رو پایین کشید.
جونگین نبود!
از روی تخت پایین پرید و سمت دستشویی رفت.
: «جونـــگ؟؟؟»
لامپ دستشویی روشن بود اما اثری از جونگین ندید.
: «جونگ کجایی؟!!»
سمت آشپزخونه دوید که از گوشه‌ چشم متوجه راهروی ورودی خونه شد. در ورودی خونه باز بود و دمپایی‌های کوچک جونگین جلوی در افتاده بودن.
قدمی به عقب برداشت و به دمپایی‌های کوچکش نگاه کرد. احساس می‌کرد قلبش از سینه‌اش بیرون افتاده. سمت در دوید و بدون پوشیدن صندل هاش از خونه خارج شد.

: «جونگ؟؟»
راه پله‌ اضطراری بسته بود. سمت آسانسور رفت و مشتش رو چندین بار روی دکمه کوبید. چند بار دیگه راهرو رو متر کرد و قبل از این‌که وارد آسانسور بشه، متوجه چانیول شد که از خونه‌اش بیرون اومده بود. بی‌مهابا سمتش دوید.
: «چان! جونگ- جونگین رو ندیدی؟ جونگ-»
: «آروم باش بکهیون، جونگین این‌جا ست.»
بکهیون نگاه مشوش رو به چشم‌های چانیول دوخت.
: «چی؟»
: «گفتم جونگین این‌جا ست.»
:«تو؟ تو خونه‌ توئه؟»
: «آره روی تخت خوابیده و-»
قبل از این‌که جمله‌ چانیول تموم شه، بکهیون به داخل خونه دویده بود. با چشم‌هایی که نگرانی ازشون می‌چکید توی اتاق‌ها سرک کشید تا به اتاق چانیول رسید. آروم جلو رفت و به تخت چانیول و کوچولوهایی که به آرامی به خواب رفته بودن، نزدیک شد.

با دیدن اشک‌هایی که روی صورت جونگین خشک شده بودن، قلب بیرون افتاده‌اش به گلوش برگشت. قلبش تو گلوش سنگینی می‌کرد و نمی‌تونست به‌درستی نفس بکشه.
کنارش دراز کشید و دستش رو تو گودی زیر گردنش فروبرد. سرش رو جلو برد و به سیب گلوی جونگین بوسه‌ای زد. آدمک درونش، قفسه‌ی سینه‌اش رو محکم چسبیده بود و ازش می‌خواست که تا هر وقت بیدار می‌شه، تماشاش کنه.
: «پسر کوچولوی من...»
موهای نرم و لخت جونگین از بین انگشت‌های بکهیون سر می‌خوردن و دستش رو نوازش می‌دادن.

༶ ༶ ༶

صدای آهنگی که پخش می‌شد رو کم کرد و سمت پنجره‌ی آشپزخونه رفت. پرده رو کنار زد و به پرتوهای نوری که به صورتش می‌تابیدن، لبخندی زد.
فیله‌های مرغ آب پز رو کمی تفت داد، قطعه قطعه کرد و داخل آرام پز ریخت. فرهای درشت موهاش رو از توی پیشونی‌اش کنار زد و سس سیر و گوجه‌ای که از قبل آماده کرده بود رو به مواد داخل آرام پز اضافه کرد.

سوت زنان مشغول شستن ظرف‌ها شد. آواز محلی فرانسوی‌ای که پخش می‌شد رو زیر لب زمزمه کرد. باد ملایمی می‌وزید و پرتوهای آفتابی که به صورتش می‌خوردن، حالش رو بهتر می‌کردن.
با شنیدن صدای جدیدی سمت گوشی‌اش برگشت. صدای غمگینی توی گوش‌هاش می‌چرخید.
: «آواز دریا... ترانه‌ی تنهایی... باید از این موج‌ها عبور کنیم؟»
لب‌های صورتی و باریک ژولیت جلوی چشم‌هاش نت‌ها رو هجی می‌کردن. سر سنگین شده‌اش رو برگرداند و به یخچال تکیه داد. عمیقا درمانده شده بود و خودش رو مثل معدن استخراج شده‌ای تاریک و تو خالی می‌دید.
ترک کردن ژولیت بهش احساس ناراحتی و عذاب وجدان داده بود و حالا متوجه شده بود که خودش رو هم ترک کرده. حماقت مطلق مثل آونگ مدام به گوش‌هاش کوفته می‌شد.

MinstrelWhere stories live. Discover now