نه؛ دامپلینگ خسته

277 94 39
                                    

–Header: Single dad illustration by Blue

: «باید صبر کنید آقای بیون هم بیان.»
جونگین مودبانه دست‌هاش رو پشت سرش گره زد و کمی فکر کرد. متعجبانه از منشی چانگ پرسید: «آقای بیون یعنی پدربزرگم؟!»
منشی لبخند مهربانی زد. فکر می‌کرد نوه رئیس بیون هم مثل نوه رئیس کیم عصا قورت داده باشه اما این کوچولو حتی متوجه لحن رسمی‌اش هم نشده بود. خم شد و موهای جونگین رو نوازش کرد: «یعنی پدرت عزیزم، هر وقت ایشون اومدن می‌تونی بری داخل.»
جونگین از محبت آقای چانگ کمی خجالت زده شد اما نتونست ذوقش رو پنهان کنه: «به‌نظرم الان خیلی مهربون تر تری! می‌آی باهم دوست شیم؟!»
منشی چانگ خنده‌اش گرفت، این بچه زیادی بامزه بود.
انگشت کوچکش رو جلوی جونگین گرفت: «خیلی دوست دارم با شما دوست بشم.»
: «شما کیه؟!»
منشی چانگ به‌سختی خنده‌اش رو کنترل کرد.
: «منظورم تویی، اسمت چیه عزیزم؟»
: «جونگینی!»
: «اوه پس جونگین هستی.»
: «نه جونگینی! باید بهم بگی جونگینی.»
: «باشه باشه، پس جونگینی بیا باهم دوست بشیم.»

بکهیون با شنیدن سروصدایی که جونگین بلند کرده بود، سریع‌تر دوید و وارد دفتر شد.
: «برو برو! ماشین‌ من از همه تند تره!»
حقیقت این بود که بکهیون از این حجم صمیمیت پسرش با منشی چانگ شوکه شده بود. بارها دیده بود که جونگین خیلی زود با دیگران اخت می‌گیره اما این‌که فقط چند دقیقه‌ تنهاش گذاشته بود و حالا سوار بر کول منشی چانگ بود، واقعا خارج از تصوراتش بود.
: «جونگین؟!»
منشی چانگ که تبدیل به ماشین مسابقه جونگین شده بود و داشت دور دفتر می‌چرخید، سریع جونگین رو پایین گذاشت و صاف سرجاش ایستاد
: «متاسفم آقای بیون.»
: «برای چی؟ من باید ازت عذرخواهی کنم. می‌دونی که جونگین خیلی بازیگوشه.»
: «خیلی هم دوست داشتنیه.»
بکهیون پسرش رو بغل کرد و وارد اتاق پدرش شد. منشی چانگ هم لباسش را مرتب کرد و سر کارش برگشت.

از وقتی که منشی رئیس بیون شده بود، بارها شنیده بود که پسر رئیس برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته و تا به حال، نه تو کارخانه و نه شرکت ندیده بودش. البته عکس بکهیون رو همیشه تو اتاق رئیس می‌دید، مثل پدرش چهره خیلی جدی و مصممی داشت اما بیون بکهیونی که امروز ملاقات کرد و پسرش، خیلی آدم‌های راحت و صمیمی بودن.

༶ ༶ ༶

: «چانیول؟» بکهیون صداش زد و به بچه‌ها که رو صندلی عقب نشسته بودن و غرق بازی بودن، اشاره کرد. چانیول متوجه منظور بکهیون نشد. آروم پرسید: «چیزی شده؟»
:«لباس‌های سهون.»
تازه متوجه منظور بکهیون شد. خودش رو بهش نزدیک‌تر کرد: «دیشب گفت می‌خواد امروز تو مهدکودک این لباس ستی که جونگین بهش داده بود رو بپوشه.»
: «یعنی هیچ مشکلی با پسرونه بودنشون نداره؟»
: «مثل این‌که. البته چون جونگین براش خریده و احساس می‌کنم دوست داره کارها و رفتارهای جونگین رو تقلید کنه، پوشیده.»
: «جدی تقلید می‌کنه؟»
: «آره. وقتی کنار همدیگه ان خیلی به حرکات جونگین دقت می‌کنه و وقتی تو خونه ست بهشون فکر می‌کنه یعنی چند بار دیدم که جلوی آینه ایستاده و سعی داره ادای جونگین رو در بیاره.»

MinstrelDove le storie prendono vita. Scoprilo ora