هفت؛ کمپ خانوادگی

349 106 35
                                    

-Header: Single dad illustration by Blue

'[این پارت یک آهنگ زمینه داره؛ حتما از داخل چنل دانلودش کنین]'

༶ ༶ ༶

خورشید درحال انزوا بود، روح سرد پاییز با قدرت بیشتری لا‌به‌لای برگ‌های نارنجی درختان می‌دمید و آخرین ورق‌های سرخ‌گون زندگی رو به زمین می‌سپرد. کلارا آخرین نگاهش رو از برگ‌های نارنجی گرفت و به تصویر ناواضحی که از چانیول پشت نرده‌های پنجره‌ داشت داد.

با این‌که چانیول مربی اصلی ارکست بزرگسالان بود اما سشنبه‌ها برای آموزش هنرجوهای مدرسه‌ای به این سالن می‌اومد. از پشت دیوار تمام پنجره‌ای تالار می‌تونست چانیول رو ببینه که با لبخند گرم و دقت خاصی به دستان درحال نواختن دختر شاید دوازده ساله‌ی رو‌به‌روش نگاه می‌کرد.

چند سالی از ازدواجش می‌گذشت و کلارا راه خودش رو پیدا کرده بود. با مرد دوست داشتنی‌ای ازدواج کرده بود و زندگی خوبی داشت اما نمی‌تونست با دیدن چانیول درست مثل گذشته تحسینش نکنه. چانیول همیشه آدم بی‌حاشیه و در عین حال موفقی بود ولی در مورد ازدواجش با ژولیت، نباید قضاوت می‌کرد اما، بنظر می‌اومد روزهای سختی سراغ چانیول اومده باشه.

با بیرون رفتن آخرین هنرجوی چانیول، سریع از روی نیمکت بلند شد و وارد ساختمان شد. هنوز برای رویارویی با چانیول اضطراب داشت و دقیقا نمی‌دونست چی باید بگه. وقتی بیشتر فکر می‌کرد، شرایط چانیول سخت‌تر از خودش بود. الان حتی برای زندگی چانیول نگران بود تا خودش.
نفس عمیقی کشید و کمی لای در رو باز کرد. چانیول ابتدا مشغول جمع کردن وسایل‌هاش بود اما چند لحظه بعد متوجه‌ کلارا شد و به داخل راهنمایی‌ش کرد...

چند دقیقه‌ی بعد کلارا رفته بود و چانیول با چهره‌ای مات و مبهوت روی صندلی‌ش کز کرده بود. هنوز گیج بود و نمی‌تونست چیزهایی که شنیده رو هضم کنه. چند بار توی ذهنش گذشته رو مرور کرد اما هیچ نکته‌ای نبود که ژولیت بخواد این‌جوری ازش برداشت کنه. اون و کلارا فقط چند تا تمرین و اجرای مشترک داشتن که ژولیت هم در تمامشون حضور داشت. جدای از این، کلارا خیلی وقت پیش ازدواج کرده بود و تا همین چند دقیقه‌ی قبل، حتی روح چانیول از احساس کلارا به خودش در گذشته خبر نداشت. هنوز هم درک نمی‌کرد که چرا ژولیت با کلارا تماس گرفته و اون رو به خاطر داشتن رابطه‌ی پنهانی با همسرش شماتت کرده؛ شاید ژولیت از احساس کلارا خبر داشت اما این هیچ‌جوره چانیول رو قانع نمی‌کرد.

با صدای گوشی‌‌اش از فکر بیرون کشیده شد. گوشی را از جیب پالتوش درآورد و پیام ژولیت را باز کرد. ''من و سهون رفتیم بیرون شام بخریم.''

MinstrelWhere stories live. Discover now