پانزده؛ سقوط

208 63 20
                                    

بخش دوم: طناب‌باز

انگشت‌های کشیده‌اش بی‌هدف بین جریان هوا تاب می‌خوردن. چرا فکر می‌کرد حرکت پاهاش هم باید هدفمند باشه؟ وقتی پشت دیواری مقاومت می‌کرد که هر لحظه متزلزل و در خطر سقوط ناگهانی بود. چسب‌های طبی که در جهت‌های ناهماهنگ انگشت‌های پاهاش رو بغل کرده بودن، زیادی ناشیانه به‌نظر می‌اومدن و توی ذوقش می‌زدن. پاهای آویزانش رو بالا کشید و لبه سکو ایستاد. پایین کشیده شدن تا ارتفاع سه متری بهش احساس بدبختی می‌داد اما سهون آدم شکست خوردن نبود، برای کسی که ته اين چاه تاریک به دنیا اومده بود شکست خوردن ناکامی نبود، اصلا معنی و مفهوم قابل درکی نداشت. فقط غمی بود که از ابتدا وجود داشت؛ شبیه یک زخم مزمن، چسبیده به ماهیچه‌ای کوچک در حصار استخوان‌ها.

تقریبا به وسط طناب رسیده بود. باید پای راستش از عقب و دست‌هاش رو از جلو هماهنگ در زاویه‌ای صد و‌ سی درجه حرکت می‌داد، ژست مورد علاقه مادرش همین بود. مادرش، باید روی این یک کلمه تمرکز می‌کرد بدون این‌که به اون اتفاق فکر کنه. پای راستش رو از طناب جدا کرد و از زانوش عبور داد. زانو، اون خوک کثافت به زانوی مادرش لگد زد و مادرشون روی زمین خرد شد. پای چپش کمی لرزید اما اهمیتی نداد و پای راستش تو زاویه صد درجه مقابل شکمش قرار گرفت. انگشت‌های ظریف و کشیده مادرش رو دید؛ روی محل پارگی لباسش با یک چاقوی دسته کوتاه، فشرده می‌شدن. خون از لابه‌لای شیار بین انگشت‌هاش بیرون می‌زد و دور انگشتر سفیدش می‌چرخید. پای چپش لرزید و از طناب جدا شد. همه چیز بین هوا و زمین وارونه شده بود اما هنوز تصویر مادرش صاف و شفاف بود. دست‌های مادر از خون خودش قرمز شده بودن و جواهر سفید انگشتری که چانیول همون سال برای تولدش خریده بود همچنان می‌درخشید، مثل تصویر ژولیت تو تمام خاطرات سهون.

مچ پای راستش به داخل پیچید و به کف‌پوش سالن کوبیده شد. دست‌هاش رو سمت مچ دردمندش برد اما نمی‌تونست زانوش رو تکون بده. نفسش از درد تو شکمش حبس شد، سالن دور سرش به سرعت می‌چرخید و نمی‌تونست نفسش رو بیرون بده.
تمام قدرتش رو توی ریه‌هاش جمع کرد: مامان!
صدای چاقو خورده‌اش تو سکوت سرد پاییزی سالن پیچید.

...

: «بابا من حالم خوبه!»
گوشی رو با شونه‌اش نگه داشت و با دست آزادش پتو رو تا گردنش بالا کشید: «من نمی‌خوام برگردی. این‌جوری فقط وقتت هدر می‌ره.» صدای پرستار رو شنید که با بیمار تخت کناری خوش و بش می‌کرد. «بابا باید برم دارو بخورم، لطفا تا روز آزمونت همون‌جا بمون و فقط رو تمرین‌ها ت تمرکز کن، هوم؟» نذاشت چانیول دوباره اعتراضی کنه «فکر کنم اون‌جا ساعت از یازده گذشته. شب به‌خیر چانیولی.»

گوشی رو زیر بغلش رها کرد و پتو رو تا بالای سرش کشید. حوصله‌ی این پرستار رو مخ با استعداد درخشان در زمینه حرف‌کشی از بیمار رو نداشت.
: «آقای اوه وقت داروهاتون رسیده.»
خب، مثل این‌که علاوه بر مهارت در حرف‌کشی، پرستار وظیفه‌شناسی هم بود. ولی سهون ترجیح داد هیچ‌وقت از خواب بیدار نشه.
خانم جوان ِوظیفه‌شناس آمپول رو توی سرم فرو کرد و صدای بامپ سوراخ شدن پلاستیک سرم، سهون رو از وضعیت بیرون پتو باخبر کرد.
: «آقای اوه.»
: «بذارینشون روی میز.»

MinstrelWhere stories live. Discover now