-Header: Single dad illustration by Blue
جونگین هیچ عصر زمستونی رو به یاد نمیآورد که آسمون انقدر روشن باشه. انگار خورشید داشت از روی دلتنگی میبارید. دستمال پارچهای چهارخونه رو از جیب پالتو کوتاهش بیرون آورد و قطرات خاک و بارون رو از روی کفشهاش پاک کرد.
هنرجوها در حال ترک سالن بودن و سهون طبق معمول داشت وسایل رو جمع میکرد. بوتهای سورمهایش رو درآورد و خودش رو روی تشکهای زردی که گوشه سالن روی هم تلنبار شده بودن انداخت. گردنش رو کج کرد و حرکتهای سهون را زیر نظر گرفت. باند نازکی که دور مچ پای سهون پیچیده بود، چرک شده بود و باید امشب دوباره واسش عوضش میکرد.
مربی از سهون تشکر کرد و از سالن بیرون رفت و حالا صدایی جز آهنگ برخورد سیل بارون با سقف سالن و تپتپ پاهای سهون روی تشکها شنیده نمیشد.: «میخوام برم پیش بکهیونی.»
هنوز هم بکهیون رو بکهیونی صدا میکرد.
: «کل امروز رو تمرین داره، من به جاش رفتم کمپانی.»
: «پس منو ببر پیست.» ساکش رو روی زمین انداخت و سرش رو به شکم جونگین تکیه داد.
: «باشه، یکم اینجا دراز بکشم بعد بریم.»
: «هوم.»
جونگین پیشانی بلندی که روی شکمش بود رو بوسید و سهون میتونست جای لبخند عمیق جونگین و تک به تک خطهای درشت لبهاش رو روی پیشانیاش احساس کنه.یک ساعت بعد جونگین توی ماشین منتظر نشسته بود و سهون و بکهیون روی سکوهای پیست درحال صحبت بودن.
بکهیون هیچ وقت انتظار شنیدن این حرفها رو نداشت و حتی کمی هم دستپاچه شده بود.: «بکهیونی من فقط صادقانه میخوام ازت بپرسم که هنوزم پاپا رو دوست داری؟»
پلک بکهیون پرید و نگاهش سمت زخم ابروی سهون منحرف شد. اینطور نبود که نخواد حرف بزنه، احساس میکرد واقعا جواب مناسبی برای این سوال نداره. اونها تمام این سالها رو کنار هم زندگی کردن. هر صبح بکهیون، چانیول و بچهها رو میرسوند مدرسه و بعدازظهرها میرفت دنبالشون.
تو تمام روزهای تعطیل بکهیون، این چانیول بود که سهون رو با چندتا ظرف غذایی که خودش پخته بود، میفرستاد خونهاش. زندگیشون درست مثل قبل در جریان بود. روزها به سالها رسیده بود و لیست برنامه کاریاش طولانیتر میشد. وقتهایی که خودش رو وقف کارهاش میکرد، احساس سبکی و راحتی داشت ولی گاهی، فقط گاهی، و شاید هم بیشتر، مواجه شدن ناگهانی با چشمهایی که منتظر باز شدن در آسانسور، به رو به رو خیره شده بودن، انقدر هم راحت نبود. انگار که چشمها آینه روح باشند، لمس روحها، احساساتی که بکهیون به عمق فرستاده بود تا بتونه راحتتر با خودش حملشون کنه رو تا سطح لبریز میکرد.
سالهای زیادی گذشته بود و حالا دیگه بکهیون حتی دیگه جوان هم نبود، حالا بکهیون تجربیات متفاوت و روابط جدیدی رو پشت سر گذاشته بود. به پهلو تکیه داد، غروب آفتاب روی صورتش خودنمایی کرد و گوشه چشمانش کمی جمع شد.
روزهایی رفته بودن که بکهیون رو نسبت به بخشی از وجودش بیتفاوت کرده بود. نمیدونست تو این لحظه چطور میخواد زندگی عاطفیاش رو ادامه بده. انگار به چیزی که هیچوقت وجود نداشت، عادت کرده بود و فقط میگذاشت تا جریان پیش ببرتش.
YOU ARE READING
Minstrel
Romance"بکهیون، جوانترین راننده فرمول وان دنیا، یازده سال برای رسیدن به بزرگترین آرزوش تلاش کرد اما درنهایت، پیشنهاد قرارداد کمپانی رنو رو بخاطر بزرگ کردن پسرش جونگین رد کرد. بکهیون تصمیم گرفت پنج سال دیگه هم صبر کنه و درست زمانی که میخواست برای همیشه ب...