part 1

4.2K 585 91
                                    

«+ واااانگگگگ ییییبوووووو اگه تا همین فردا کاری پیدا نکنی از همون پنجره ی اتاقت پرتت می کنم پایین »

ییبو با شنیدن فریاد عصبانی مادرش که هیچ تردیدی هم در انجام کاری که گفته بود نداشت
از روی تخت بلند شد تا از اتاق بیرون بره و با مادرش حرف بزنه

البته میدونست وقتی از اتاق بیرون بره و با مادرش رو در رو بشه تمام افکار مادرش رو می تونه بخونه
وانگ ییبو آلفای ۲۳ ساله بعد از تصادفی که در ۱۸ سالگی براش رخ داد توانایی خواندن ذهن اطرافیانش رو بدست آورد

البته قدرتش آنچنان قوی  نبود چون فقط میتونست ذهن یک نفر رو وقتی به چشم هاش نگاه می کنه بخونه اوایل که این قدرت رو بدست آورده بود کاملا شکه شده بود

بعد ذوق کرد که مثل داخل فیلما الان اون هم میتونه ذهن بخونه و درست بعد از یکساعت ذوق کردن با یه اتفاق خیلی سریع به این موضوع پی برد که این قدرت افتضاحههههه

دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت که پغ
در محکم با بینی عزیزش اصابت کرد و مادرش با دست هایی که به کمرش بود وارد اتاق پسرش شد
نگاهی به ییبو کرد

«+ بینیت درد گرفت ؟»

ییبو سری به نشانه ی تایید تکون داد و با دستش بینیش رو گرفت

/می خواستی پشت در نباشی /

ییبو نیشخندی زد ... خب بی شک خواندن ذهن دیگران خوبی هایی هم داشت
یییو دوست کمی بیشتر ذهن مادرش رو بخونه اون ۲۳ سالش بود ولی کی دلش می خواد دست از خواندن ذهن مادرش بکشه ؟
به مادرش نگاه کرد

/ یعنی خیلی دردش گرفته ؟ /

مادرش نگاهش رو ازش گرفت و به اتاقی که شباهت زیادی به جنگل آمازون بود داد
با این کار ییبو عصبانی شد

« شت تازه داشتم ذهنشا می خوندم چرا به اتاقم نگاه می کنی آخه مادر من »

مادر جلو رفت و کاغذی رو روی تخت ییبو گذاشت و دوباره به ییبو نگاه کرد

«+ این کاغذ رو بخون اگه دوست داشتی برو برای مصاحبه »

/جرات داری دوستش نداشته باشی /

«+ اگه نتونستی کاری پیدا کنی طوری نیست بیا پیش خودم تا یه فکری بکنیم »

/ بدون اینکه استخدام بشی پاتا بزاری تو این خونه میزنم داغونت می کنم /

ییبو لبخندی زد و چشمی گفت
مادرش از اتاقش بیرون رفت و ییبو روی تخت رفت و نشست درسته هر چیزی هم خوبی داره هم بدی بدی این قدرت اینه که بعضی اوقات دروغ دیگران رو باور کردن بهتر از فهمیدن حقیقت مضخرفیه که اونا برا خودشون ساختن

رییس‌ خجالتی (bjyx)✔️Where stories live. Discover now