تو برای من همیشه دست نیافتنی بودی،
حتی وقتی به من نزدیک بودی.
من تو را با علم به این موضوع دوست داشتم...کتاب فراتراز بودن،نوشته ی کریستین بوبن
رو توی این صفحه با این تیتر درشت
روی میز تحریرش رها کرده بود.زین آخرین بازمانده از دلخوشی هاش فقط این بود که تصور کنه،اون بهترین آدمیه که میتونه سالها کنارش داشته باشه...کافیه خواهش کنه بمونه،آخه خیلی چیزهارو ناخواسته از دست داده چون نگفته و سکوت کرده،
شبیه یه عشق پنهان که اصلا به چشم نمی آد
قوی بودن، به سنگ بودن مثل کوه نیست
تو هرچقدر هم که قوی باشی اما گاهی
بند دلت با نگاهه هراسونش پاره میشه
دلت می لرزه
این سکوت...زیادی ترسناک و کشنده سروی عسلی کوچیکش چندتا قرص بود،
دستمال کاغذی های مچاله شده هم اطراف تخت افتاده بود...فضای خونه بدلیل نداشتن پنجره براش خفه کننده بود ، چندتا سرفه کرد و لباسهای بدنش رو کم کرد
و دونه دونه روی کف پوش قهوه ای انداخت،
۵قدم برداشت در عرض خونه ی سی متریش برداشت
کره کره ی پرده ی حموم رو کشید و شیر اب رو باز کرد
دوش گرفتن میتونست حالشُ بهتر کنه
با گذاشتن پاهاش رو کاشی های سرد حموم
حس بهتری پیداکرد.از حس سرگیجه چیزی توی سرش نمیجنبید
که با شکافتن یه رشته ی باریک آب وسط موهاش دنیا دست از چرخیدن برداشت،چشمهاشو بست... صدای شر شر آب گوش هاشو نوازش کرد،دستهاشو روی صورت خیسش کشید، ده دقیقه بعد
در حالیکه که دوش گرفتنش به پایان رسیده بود
میخواست موهای چسبیده به پیشونیشُ کنار بزنه
که صدای عجیبی اومد...
از روی غریزه شیر ابو بست و به صدا که شبیه صدای کوبیده شدن چیزی بود گوش داد
آخرین باری که ساعت چک کرده بود
یک بامداد بود ولی تو اون ساعت!!!!
حتما برای کسی توی ساختمون مشکلی پیش اومده بود.
چون کسی بیخودی درب خونشو میزد
حوله شو دوره پاهاش پیچید
و با چندتا عطسه زد و بینیشو خاروند
بدنش هنوز خیس بود ولی فرصتی برای
خشک کردن خودش نداشت
چون شخصی که اون پشت بود
انگار عجله داشت.میخواست فریاد بزنه و بگه :برای زدن درب خونه ی من خیلی دیره.... که زبونش به هیچی نچرخید
انگار کلمات دونه دونه ازش پاک شده بود...
دست کم جونش رو به طرف دستگیره برد
و با صدای غیژی ،اونو باز کرد
دو جفت چشم کاراملی تو تاریکی راهرو میدرخشید
با تکون خوردن لیام،حسگره لامپ ها عمل کرد و
راهرو،روشن شد.دستشو ک یه جعبه بیر رو بالا اورد و گفت:
_پایه ی یه شب تا صبح دوستانه با کمی درد دل،هستی؟زین از جلوی درب کنار رفت چون از سوزه یخی که از راهرو به بدنش میخورد،سردش شده بود
بازم میخواست چیزی بگه،
گویا لیام آشتی بعداز قهر رو این بار توی ابجو میدید
YOU ARE READING
MODERN LOVERS
Fanfiction❌️Ongoing❌️ A story of lovely ziam از میون روزهای خاکستری بعضی ها دستهاتو میگیرن گرم و صمیمی و عاشقانه از جنس آفتابن میتونن تویخبندون ترین روز سال گرمت کنن... محبت هاشون مرحمت میشه، و آغوششون برات درست عین کانکت شدن به یه منبع فول از خوشیه به...