پارادوکس های زندگی

78 27 124
                                    




یکساعت بود که عملا
دور دنیای جملات چرخیده بود


و کتابهای زیادی رو جابجا کرده بود
اما حالش خنده داربود،
چون هزار بار کلمات
رو کنارهم چیده بود و پیامی
رو تایپ کرده بود ولی با نگهداشتن
اون ضربدر لعنتی
بیخیال لمس آیکون سِند شده بود.

گوشیش روی میز گذاشت
و ترجیح داد برای ارامش اعصابش
کمی از معجزه آساهایی که از توصیه های
لیام بود رو بخوره...
سراغ قهوه ساز رفت
اخرین باری ک با قهوه ساز درگیرشده بود
اون زیره حجم عصبانتیش وا داده بود
و کار نمیکرد،چه خوب بود که
آدامز فقط سیگار برگ میکشید
و قهوه دوست نداشت...

با تکون خوردن گوشیش روی میز
و در اومدن صداش
پاشنه ی کفشش روی سرامیک سُر خورد
و خودشُ کنترل کرد ، یه استرس یهویی
افتاد بجونش و ضربان قلبش تند زد
هنوز درست هویت کسی که پشت خط بود
رو چک نکرده بود که آدامز صداش زد،
اون همیشه کار کردن براش در اولویت بود
پس چه مرگش بود؟
چرا اینجوری حواس پرتی میکرد؟

فورا برای ریجکت شدن تماس
گوشیش رو قفل و
بعدهم پشت پیشخوان برگشت
مشتری رسیده بود،
لبخند از لبهای آدامز جدا نمیشد
عجیب بود،
اون به حواس پرتی های زین لبخند میزد؟


انگار کسی براش شیرینی
پای مورد علاقه ش رو
تعارف کرده بود،که با ابرو
به طرف دیگه کتابفروشی اشاره
داد و بعد هم به زین فهموند
یقه ی لباسشو صاف کنه
آدامز گاهی زیادی باریک بین میشد.
درست مثل الان


ادامز با صدای بلند گفت: زین عزیز، راهنمایشون کن؟

زین بخودش نهیب زد،
چرا از وقتی آدامز برگشته بود
اینقدر دستو پاچلفتی شده بود؟
با برداشتن چند قدم،
پشت سر مشتری ایستاد و گفت:
میتونم کمکتون کنم؟
چه ژانری مورد علاقه ی شماست

اون پیراهن چالدار مشکی و بلند و موهای بلوند
دم اسبی براش زیادی آشنا میزد....
زین باورش نمیشد،
لیدیاپین چرا به کتابفروشی اومده بود؟
کتاب بخره؟اون خانواده چرا همه شون بجز لیام
عاشق کتابخوندنن؟
این که لیام کتاب نمیخونه،
چیزی بود که زین کشف کرده بود،
بخاطر رفاقت یا حساسیت
تاحالا جز لیام هیچ کس از اون خانواده به اونجا نیومده بود، حالا میفهمید آدامز چه مرگش بود
زین باید با لیدیا پین اینجوری ملاقات میکرد.

لیدیا با لبخند رو به زین کرد و گفت:
_راستش،اومدم تورو ببینم

زین با تعجب پرسید
+منو؟

لیدیا با طعنه به قفسه ها اشاره داد
_تو توی دنیای کتابهات سیرمیکنی یا،اخبار خارج ازین
اوراقم دنبال میکنی؟

زین هنوز هم نگران بود و
میخواست زودتر بفهمه ماجرا چیه،
چی لیدیا رو در اون ساعت به کتابفروشی آدامز آورده،و لبخندهای اون.پیرمرد معنیش چیه؟

MODERN LOVERS Where stories live. Discover now