یک فعلِ بیهوده

83 25 249
                                    


قاب عکسی رو از ساکت کوچیکش بیرون آورد
و روی میز گذاشت و بهش نگاه کرد،
صدای خنده های خودش و مادرش رو ازون
قاب مستطیلی میشنید و لبخند گوشه ی لبش مینشست.

و با خودش میگفت اگر
مادرش حالش خوب بود
شاید میتونست اون رو هم
به این خونه ی زیبا بیاره
اما نه،یکی از دلایلی که
توی این رابطه افتاده بود
کمک به مادرش بود....
یا حتی اگه اون بود
شاید این اجازه نمیداد

با فکر به اجازه دادن یا ندادن مادرش
خنده هاش بیشتر شد

اخرین باری ک از مامانش برای کاری اجازه گرفته بود
رو یادش نمی اومد،شاید برمیگشت به زمانی که این عکس رو در پارک انداختن،وقتی که کارلا در آستانه ی نوجوونی بود

بعد از اون کاملا رو پاهای خودش ایستاده بود
توی پانسون زندگی کرد و درسش رو خوند

مشکلات باعث میشد اون بیشتر زندگی رو لمس کنه
علی رغم سختی ها تصمیم گرفته بود در بهترین شرایط زندگی کنه و برای خوشبختی تلاش کنه
و حالا فقط دلتنگ بود
کارلا با حس دلتنگی که برای مادرش داشت
هدفونش رو روی گوشهاش گذاشت و
یه آهنگ از تیلور پلی کرد،
برای خودش زیر لب زمزمه کرد.

ده دقیقه بعد گوشیش بی امون زنگ خورد
با ویبره رفتن گوشیش کنار بازوش
هدفونش رو عقب کشید، و با دیدن
اسم لیام پین اخمهاش توی هم رفت

آرامش شبونه ش کاملا بهم ریخته بود
دلش میخواست جواب نده اما...نمیشد.

صداشو تهه گلوش انداخت تا بگه کاملا خواب بوده
و لیام دقیقا مزاحمش شده و اگر کاری داره بیخیال شه.

_من اصلا امشب حال بازی جدید ندارم...اجازه بده
ادامه خوابمو ببینم

~اَه من اصلا، چرا به تو زنگ زدم.

صدای آشنای پشت خط،زیادی دخترونه میزد
بله اون صدای نوه ی سرتق پین ها بود
، بوق ممتد نشون میداد تماس قطع شده
کارلا حیرون به گوشیش زل زد،کمی فکر کرد تا تشخیص داد صدایی که
پشت خط شنیده صدای سیدنیه
از روی کنجکاوی دوباره با شماره ی لیام تماس گرفت
و سیدنی اینبار غلدرانه تر گفت:

~اگه لیام برات مهمه باید بیای به این ادرس
فکر کنم تو دردسر بدی افتاده

_تو باهاشی؟خوب موضوع چیه

~من فقط همینقدشو میدونم ک برای زین توی هادسن
مشکلی پیش اومده و... لیام منو با خودش اورده اما توی ماشین گذاشته ،درو هم قفل کرده و رفته
و یکی باید نجاتشون بده...انگار اون تو دعواست

_من،خودمو میرسونم

~نمیخواد ادامه خوابتو ببین...
چون تو اصلا شبیه فرشته هانیستی.

کارلا که تا اخرین بار قهر اون دو رو یجوری
سر خودش میدید فورا لباس پوشید
تا سر از کار اون دو دربیاره و بیشتر نگران زین بود...
زین اهل دعوا نبود،ولی بخاطر کمک هایی که زین همیشه به اون کرده بود
الان فرصت اثبات خودش بود
نباید معطل میکرد
،نمیدونست چجوری
یکساعت بعد، خودشُ به ساختمون قدیمی
ولی زیادی شیک هادسن رسوند.

MODERN LOVERS Where stories live. Discover now