پره های بینیش از شدت
فشار خروج کربن دی اکسید
پیوسته گشادمیشد چون عصبانی بود
میتونست اونو از ماشین اسپورتش
بیرون بیاره و
روی کاپوت مشکی و براقش بکوبه.لیام با وحشت دکمه ی پایین اومدن
شیشه های ماشین رو فشار داد
و زین یه پاکت رو روی پاهای اون سُر داد
ده ثانیه زمان تلف کرد و بعدم
با تشکیل دادن چند خط روی پیشونیش
از ماشین فاصله گرفت...
کیف چرمی روی دوشش رو جابجا کرد،
منتظر دیدن عکس العمل لیام نموند
که دلش میخوایت به یه جایی ازون کیف قهوه ایی
زین که زیادی جذاب بود بچسبه و باهاش
همه جابره...
یا بعضی وقتا اونقدر شرایط دیوونه ش
میکرد که دلش میخواست
کاش زین بجای کتابهای اون کتابفروشی،
کمی حال دل
لیام رو میخوند و بهش بیشتر توجه میکرد
مثلا تو خط هفتم پاراگراف سومش
میخوند که میخوام، صدسال اینده رو کنار تو باشم
ولی نمیشد که، لیام حس میکرد که تنها در مسیر یه طوفان قدم برمیداره ،سالم موندن تو این طوفانی
که میتونست همه چیزو به سمتش حرکت بده
با خدا بود...
نمیدید که این طوفان در حال سیقل دادن روحِ زینِ.زین با هرقدمی که از ماشین لیام فاصله میگرفت
قلبش آهسته ترمیزد،و زمان رو دوره کند افتاده بود
ولی این اصلا نتیجه غالب شدن آرامش
به وجودش نبود...
لیام بالاخره ماهیچه هاشو تکون داد و از ماشین بیرون اومد و ده قدم دوید تا به زین برسه_م م م م ن میرسونمت.
ریتم ضربان قلب زین به حالت عادی برگشت
و رو پاشنه چرخید تا لیام رو ببینه...
همین ده قدم دویدن اونو به خس خس انداخته بود
و قفسه ی سینه ش میسوخت
زین بدجوری حس پیروزی داشت.
+ممنون...ولی میخوام قدم بزنم_میتونی قدم زدنو به یه زمان دیگه بسپاری
لیام به آسمون ابری اشاره داد،حس میکرد زمان خوبی این پیشنهادو داده و زین فورا میپذیره....
اما اون جدای از عصبانیتش برعکس لیام،عاشقِ روزهای ابری و بارونی بود... لبخندشو قورت داد و محکم گفت:+لطفا به پدرت بگو،هزینه ی اونهارو
به حساب فروشگاه بزنه...روزبخیر .اولین قطره های بارون سمت زمین سر خورد
و لیام به ماشینش برگشت شکست خورده بود و هیچ ننگی بالاتر ازاین نبود.
تلفن همراهش زنگ میخورد
با دیدن اسم مادرش فورا جواب داد
_لیام،تا کتابفروشی آدامز برو و دوجلد از....غرید،اجازه نداد حرف ساندرا کامل بشه
+برای پر کردن قفسه های اون کتابخونه،بهتره کله کتابفروشی ادامز رو به خونه بیاریم
_این کنایه بود یا ازچیزی دلخوری.
+فقط خواستم بگم،من پیک نیستم
_اوه،حرف منم اینه،مالیک با پرویی ازم خواستم بگم
تو به کتابفروشی بری در صورتیکه
وظیفه ی خودشه اینکارو کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
MODERN LOVERS
Fiksi Penggemar❌️Ongoing❌️ A story of lovely ziam از میون روزهای خاکستری بعضی ها دستهاتو میگیرن گرم و صمیمی و عاشقانه از جنس آفتابن میتونن تویخبندون ترین روز سال گرمت کنن... محبت هاشون مرحمت میشه، و آغوششون برات درست عین کانکت شدن به یه منبع فول از خوشیه به...