زین قصد داشت رو بازی کنه،
میخواست لیام کف دستشو از چشاش بخونه
همه چیز هیچوقت شبیه چیزی نیست
که میشه دید
شاید خنجری اون پشت باشه...
چشمهاشو ریز کرد،
و لیام هم چشمهاشو با ادا تو کاسه چرخوند، گفت:
×باید عین کتاب بخونمت؟
ناراحتیت صفحه ی چند نوشته؟زین هوفی گفت و بالای ابروشو خاروند
_ننوشته،مفهومیه،درک کردنیه...ولی...تو....خیلی×من کار اشتباهی کردم میدونم،
لیام بارها توسط زین مهار شده بود
عادتهای بدشو ترک کرده بود
چون اون دوستشون نداشت،و تقریبا
زندگیش به نظم و ثبات رسیده بود
که همه ش تحت تاثیر زین بود ،
زین دوباره،روی مبل وا رفت،پلکهاشو روی هم فشرد تا لب باز کنه...لیام اینبار روبروش نشست.
زین دوستداشت حقیقت رو عین سیلی به صورت لیام بزنه و اونو از شرم سرخ کنه،بلند شدن بوی سوختگیه لیامو لازم داشت تا حرصش فروکش کنه،در حالیکه لیام تو تموم رابطه،
بارها اعلام کرده بود از دخترها خوشش
نمیاد و اون شاید بخواد مرد ایده آلش رو پیداکنه،
درست وقتیکه زین،دوستداشته شدن توسط،
اون براش یه انگیزه شده بود...
چون خودشم از اون خوشش میومد
چارلی از خدا بیخبر یه پارچ آب یخ ،
روی احساسات زین پاشیده بود...
و اونو از توهماتش در آورده بود...
رابطه با لیام پین، فقط در همین سطح ممکن بود، چون اون میتونست بدون اکسیژن،زیر اب
نفس بکشه و چیزی ریه هاشو درگیرنکنه،
یابهتره ساده تر بگم دروغ میگفت
بطور جد، ماهرانه زیر آبی میرفتزین میتونست حدس بزنه،از بالابودن حرارت بدنش
قرمزشده یا شاید هم زرد...لبهای خشکش رو با زبونش خیس کرد و یقه ی تیشرتش رو پایین کشید
سوییت سی متریش براش هر لحظه
در حال تنگ ترشدن بود و نفس کشید سخت
،میخواست بپرسه
هرچند برای کشتن این گربه که
پیش تر از حجله فرار کرده بود دیر بود
اما همه ش یه سوال بود،میتونست بپرسه و بعد
بهانه ی خوبی برای از نیویورک رفتن داشته باشه
اون توی دیشب همه ی برنامه هاشو چیده بود
چمدونش رو گرد گیری کرده بود
و گوشه ی اتاق گذاشته بود
چیزی برای بردن نداشت،جز لباسهاش و کتابهاشلیام با یه چشمک گفت:
×اممم،بهتره برم دونات بخرم...و از سوییت رفت،
زین نمیفهمید،فقط در لحظه یه چیزی جلوی فکرهای ناجور ذهنشُ سد کرد...یاد آوری یه خاطره...
اون یبار گفته بود،میشه تلخ ترین چیزهارو با دونات شکلاتی،شیرین کرد...
اون چه چیزها که یادش میموند کجا ازش استفاده کنه، زین وقتی عمیق تر فکر کرد
یادش اومد دقیقا هفته ی گذشته ام لیام با یه پاکت دونات به کتابفروشی اومده بود
ولی هرچی فکر کرد یادش نمیومد خودش از چیزی دلخور باشه...
فقط اونا چند روز همو ندیده بودن
پس میشه گفت که، لیام هم زین رو دوستداره،
دلتنگ بوده یا...در کل امیدوار بودن خوبه
ŞİMDİ OKUDUĞUN
MODERN LOVERS
Hayran Kurgu❌️Ongoing❌️ A story of lovely ziam از میون روزهای خاکستری بعضی ها دستهاتو میگیرن گرم و صمیمی و عاشقانه از جنس آفتابن میتونن تویخبندون ترین روز سال گرمت کنن... محبت هاشون مرحمت میشه، و آغوششون برات درست عین کانکت شدن به یه منبع فول از خوشیه به...