سکوت کردن همیشه هم چیز بدی نیست
حداقلش اینه که گاهی میفهمی چقدر از آدمی که میشناسیش دوری واین فاصله انکار ناپذیره چون
نمیتونی وانمود کنی نزدیکشی،لیام به تنها بودن احتیاج داشت
یه وقتایی آدم خودش با خودش راحت تره
چون میتونه تنهایی هاشُ تو روزمرگی هاش جا بده
و با خودش بگه همه چیز درحقیقت جور دیگریه
اون تنهاست و بار مصیبت هاشُ تنهایی بدوش میکشه
راحت میتونه بی رحم باشه، و از کنار همه بگذره.اصلا خوابش نبرده بود،
با حس کردن درد توی بدنش از تخت بلند شد
دست خودش نبود،دوستداشت مطمئن باشه زین جایی نرفته...هوا روشن شده بود که از اتاق بیرون زد
با دیدن زین روی کاناپه نفس راحتی کشید ولی با پیداشدن سروکله ی کارلا که کنار کاناپه شد و لحاف رو روی بدن زین جابجا کرد پلک هاشُ روی هم گذاشت
و فشار داد، ضعف بدنش تو این فاصله خودشُ نشون داده بودجایی که ایستاده بود دقیقا عین نقطه ای بی بازگشت بود
یه اندوهه بزرگ تهه دلش داشت که قاطی شدنش با صدای نفس هاش شبیه به مرثیه خونی بود،
دیگه هیچ چیز براش مثل قبل نمیشد.کارلا چند ثانیه به زین زل زد و لیام هم بالای سر اون ایستاده بود... جوری که انگار میخواست مطمئن بشه سنگینی نگاهه اون دختر،زینُ از خواب بیدار نمیکنه
یا کارلا کاره اشتباهی نمیکنه
اون با متوجه شدن سایه تاریکه پشته خودش
دستشُ جلوی دهنش برد و جیغ خفه ای زدزین توی جای کوچیکش تکون خورد ولی چشمهاشُ از هم باز نکرد،اون عین یه بچه آروم غرق خواب بود.
لیام با حرص دست کارلا رو کشید تا مزاحم خواب زین نشن... و توی اتاق خواب انداخت و درو بست
توی تاریکی قلب کارلا تند میزد،لیام بعد از ی سکوته طولانی و حادثه ایی که معلوم نبود دلیلش چیه چرا اینقدر وحشی رفتارکرده بود؟ دلیل حبس کردن کارلا تو اتاق چی بود
و کلی سوال دیگه که داشت مثل خوره از رشته های عصبی مغزه کارلا بالا میرفت که لیام برق اتاقو روشن کرد
و سینه به سینه ی کارلا ایستاد چشمهاشُ ریز کرده بود و اون از ترس زهره ترک شده بود
هیچ حدسی نمیتونست بزنه ،که پرسید:
~چرا عین جن یهویی ظاهرشدی؟+ببخشید اونقدر محو تماشاش،بودی که نفهمیدی.
~خوب که چی؟
+زین اینجا چیکارمیکنه؟من که بهش گفتم بره.
بودن زین در اون خونه خوده دلگرمی بود
اما با بدخورده تند لیام اون بازم.حاضر به رفتن نشده بود...نگران وخامت ماجرا بود نگران لیام،سرخوردگیش
ESTÁS LEYENDO
MODERN LOVERS
Fanfic❌️Ongoing❌️ A story of lovely ziam از میون روزهای خاکستری بعضی ها دستهاتو میگیرن گرم و صمیمی و عاشقانه از جنس آفتابن میتونن تویخبندون ترین روز سال گرمت کنن... محبت هاشون مرحمت میشه، و آغوششون برات درست عین کانکت شدن به یه منبع فول از خوشیه به...