آقای دارسی

124 39 145
                                    

دوستداشته شدن توسط اون
مثل صیقلی روی روحه،
باتکرارو تمرینه این دوستداشتن،
ادم شفاف ترمیشه...
عشق پدید میآد.

قطعه ی گمشده ی روح زین دقیقا
عین حفره ای توخالیه و
با ابراز علاقه ی لیام، پرمیشه
تنها شنیدن یک کلمه،میتونست عین زایش باشه،
تولدش ازون لحظه به بعد هیجانی میشد

به خودش بابت شنیدن اون جمله نهیب داد،
یه جای کار اشتباه بود...
شک نداشت بدنش به کافئین احتیاج داره،
و بخش اول یا دوم رو اشتباه شنیده
همه ی دکمه های قهوه ساز کوچیک
رو باهم فشار داد و صدای فریاد دستگاه بلند شد نمیتونست اونو خفه کنه
فقط روش میکوبید و تا مایع داغ ازش خالی شه
لیام اونو از برق کشید و با لبخند گره
خورده ی همیشگی لبهاش گفت:
+بازم قهوه؟نخیر،دیگه حریفم نیستی...

زین چیزی نگفت خودشو روی صندلی
چرم کوبید که قیژش بلند شد،
تاچند دقیقه پیش احساس دلتنگی داشت
و الان باز دلش میخواست اونو فراری بده
نزدیکی به اون،مثل نزدیک بودن به آتیشه

انگار زمان تکثیر شده بود چندتا از
خودش در حال و گذشته و آینده با اون میچرخید،تو لحظه هایی اسفناک،شورانگیز،مستانه...
عاشقانه زین از درون
شبیه قصه ی هزارو یک شب میموند
پراز رازو حرف،
اما بیرونش با یه کلمه خونده میشد
آشوب...

لیام که حس کرد سکوت زین زیادی طول کشیده
باگوشیش ور رفت، تا زین تحریک شه...مثل همیشه اونو از دستش بگیره و حرف بزنه و خطو نشون بکشه
با ورود مشتری به فروشگاه، زین حس میکرد میتونه نجات پیداکنه اما، لیام تیر خلاصو توی مغزش خالی کرد

_زی زی ،تو کارت رو انجام بده
منم تو این فاصله با عمو کریس تماس میگیرم.

لیام پوست پرتقال رو تو یه حرکت کنده بود و حالا
بیخیال چشیدن مزه ی پرتقال،اون رو با کارد ریز ریز کرده بود...دونسته یا ندونسته،آزار دهنده ی خوبی بود

پسربچه ایی با موهای بور و چشمهای روشن
که قدی متوسط داشت که حدودا ۱۳ساله میزد
یک جلد کتاب رو روی میز دخل گذاشت و از زین خواست اونهارو براش کادو بپیچه،
زین با دیدن نام کتابها ابرو بالا انداخت
و پرسید:جین آستین ورداشتی!
غرو و تعصب رومیشه به کی هدیه داد؟

پسر با شیرینی نزدیک زین شد و آهسته گفت:
الیزابتی که دست از غرورش برنمیداره

زین یک لحظه از تصور اینکه لیام میتونست آقای دارسی رویاهاش باشه خندید و کتاب رو کادو پیچید...
و نگاهشو به بیرون فروشگاه داد


گوشیشو به گوشش چسبونده بود و
به اجرهای ساختمون روبروش خیره
و چشمهاشو ریز کرده بود،
چون هیچوقت ممکن نبود کریس بعد از بوق پنجم جواب تماسشو نده...
گوشه ی لب پایینشو جوید و
نگران شد،

MODERN LOVERS Where stories live. Discover now