Song: monsters by Ruelle
زین
با سرباز های کوچیک بازی میکردم.جایزه ی عمو ها بودن.همونهایی که باید دور مینداختم ولی یواشکی نگه داشتم.سرباز های سبز داشتن یکی یکی خودشون رو از تخت پرت میکردن پایین، وقتی صدای کوبیده شدن در توی خونه پیچید.
اسباب بازیهام رو رها کردم و رفتم سمت در بسته ی اتاق.انگار از همیشه سنگین تر شده بود و باز کردنش، سختتر.هرجور که شده بالاخره از پسش براومدم.سعی کردم سمت در ورودی برم تا ببینم چه خبره؛ اما قبل از اینکه به سمت پله ها حرکت کنم دیدمش.من توی بدن کوچیکم گیر افتاده بودم، اما اون درست همونطور بود که به یاد داشتم.
((این بچه رو به کی بدم؟))
صدای خودش نبود.این صداش نبود.
بهم نیشخند زد و با سرعت شروع به دویدن کرد.سعی کردم دوباره به سمت اتاق برم اما زمین زیر پام مثل باتلاق شده بود، هرچقدر بیشتر دست و پا میزدم سنگینتر میشدم و حرکت سختتر میشد.اون داشت بهم نزدیکتر میشد.هنوز همون لباسها تنش بود.
((اگر اون رو به عجوزه ی پیر بدم،اون رو برای یک هفته نگه میداره.))
اسم هیچکس رو صدا نزدم، میدونستم که کسی توی خونه نیست.صدا از توی سرم بود.
برگه هایی که جوهرشون پخش شده بود زیرپام حرکت میکردن و با پاهام برخورد میکردن، و همین حرکت رو حتی از قبل هم سختتر میکرد.C های گنده ی قرمز روی همشون به سختی قابل تشخیص بود و انگار از تیغ ساخته شده بودن.خراشهایی روی پاهام به جا گذاشتن و رفته رفته تعداد کاغذ ها و خراشها بیشتر و بیشتر شد.
((اگر اون رو به گاو سیاه بدم، اون رو برای یک سال کامل نگه میداره.))
وقتی حس کردم که صدام باز شده جیغ زدم اما صدام شکل خنده های مضحکی بیرون اومد.نمیخواستم پشتم رو نگاه کنم، میدونستم چندقدم بیشتر باهام فاصله نداره.اگر مشغول تقلا نبودم حتی میتونستم ریتم نامنظم نفسهاش رو حس کنم.
وقتی به پشتم چنگ زد دوباره سعی کردم فریاد بزنم.اما در عوض از خواب پریدم.
نفس نفس میزدم و تپش قلبم بی نهایت تند شده بود.سرم گیج میرفت و تاریکی هم کمکی بهش نمیکرد.
از بالا پایین رفتن قفسه سینهام متنفر شدم.و همینطور از هوای خفه ی اتاق.((برگشته.برگشتن.))
گفتم و وقتی یادم اومد تنهام زدم زیر گریه.فکر نمیکردم حالم اونقدرها هم بد شده باشه، بهرحال دفعهی اولم که نبود، اما نتونستم جلوش رو بگیرم.احساس مرگ میکردم و فقط آرزو میکردم که کاش کسی بود تا در اتاق رو باز کنه.باید نفس میکشیدم.برای چنددقیقه فقط اشک ریختم و بعد وقتی تونستم سکسکه ها و هق هقم رو کنترل کنم، گوشی رو برداشتم تا نگاهی به ساعت بندازم.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.