لیام
رفتن مایا داشت تأثیر خودش رو میذاشت، چیزهایی که از اول انتظارشون رو داشتم کمکم خودشون رو نشون دادن.
اول از همه، دیگه خبری از صبحونه و نسکافه ی داغ نبود.صدای رادیو که آهنگهای معروف پاپ و کانتری پخش میکرد دیگه به گوش نمیرسید.سر کار هیچ پیامی با مضمون "کی میای خونه" یا یادآوری های کوچیک دریافت نمیکردم.
ناهار حاضری بود و بجز آخرهفته ها دیگه وقتی برای آشپزی نداشتم.شبها دیگه صدای تلویزیون که تاکشوی جالبی پخش میکرد نمیومد؛ فقط مسابقات حوصله سر بر ورزشی یا برنامه های خسته کننده.
دیگه سریالی که باهم تماشا میکردیم رو دنبال نمیکردم.تنها دلیلم برای اهمیت دادن به اون زوجهای خوشبخت توی سریال، مایا بود.به شکلات داغی که تازه روی میزم قرار داده شده بود نگاه کردم.اگر مایا اونجا بود نیازی نداشتم که چندبار به لیندزی فراموشکار یادآوری کنم که برام نوشیدنی گرمی بیاره.قبل از اینکه حتی حاضر بشم تا برم سر کار روی میزم بود.
اما حضور اون بیشتر از این حرفها مهم بود.اگر اون پیشم میموند دیگه نیازی نبود به مرد میانسالی که تازه روی مبل جلوم جا خوش کرده بود، جواب پس بدم.
پدرم بعد از مدتها اومده بود.و من به خوبی میدونستم دلیلش چیه.
((پیامت رو دریافت کردم.موضوع چیه؟))
بیمقدمه گفت.هیچچیز رو نمیشد از توی چشمهاش خوند، نه به اندازهٔ مادر احساسی و پر شور بود و نه به اندازهی نیکولا خونسرد.با اینحال قابل پیشبینی بود.((این ماه میخوایم برای بچه ها لباس جدید تهیه کنیم.لباس خواب راحت ندارن.))
اخمی کرد که باعث شد چهره ی جا افتادهش توی هم بره:((فکر کنم برای همین دو هفته پیش پول رو برات واریز کردم.با سه هزار دلار چیکار کردی؟))
دادمش به دخترت، تا گندی که زده بود رو جمع کنه.حالا شما بخاطر رسیدگی هاش به کلیسا تحسینش میکنین و من باید اینجا جواب پس بدم.
((برای کار دیگه ای نیاز داشتم.))سربسته و صادقانه گفتم.
((درسته که اهمیتی به...اینجا، این آدمای ساده لوح مثل خودت و هر اتفاقی که داخلش میفته نمیدم، ولی باید بدونم پول من رو برای چی خرج میکنی.خودت میدونی از اول هم با ایدهی کار کردنت توی یه یتیم خونه موافق نبودم.))
این رو درحالی گفت که لیندزی بیچاره با دستهای لرزونش تازه فنجون قهوهاش رو روی میز گذاشته بود.لبخندی بهش زدم و با تکون دادن سر مرخصش کردم.((بله، خوب میدونم.نیازی به یادآوری نیست پدر.))خسته گفتم.((بهرحال قبل از اینکه هوا گرم بشه میخوام لباس خوابشون تهیه بشه، تا اونموقع خودم میتونم براشون لباسهای خنک رو بخرم.همین یک باره.))
![](https://img.wattpad.com/cover/222537780-288-k794264.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanficفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.