لیام
وقتی هشت سالم بود؛ عروسک روسیای داشتم که نیکولا برای تولد بهم داده بود.چیزی نبود که پسری هم سن و سال من بخواد باهاش بازی کنه، اما چون اولین کادویی بود که نیکولا بهم داد، دائم اون رو همه جا با خودم میبردم.
یک روز که مثل همیشه توی پارک کنار کلیسا داشتم بازی میکردم، عروسک رو یک طرف الاکلنگ گذاشتم و طرف دیگه خودم نشستم.دختر کک و مکی و لاغری به طرفم اومد.درواقع، به طرف عروسک.
((اوه بالاخره پیداش کردم.میدونستم یه جایی همین اطراف جا گذاشتمش.)) گفت و عروسک رو از موهاش کشید.قلبم انگار توی دهنم میزد.دستهای عرقکردهام رو محکمتر به الاکلنگ فلزی فشردم و با همهی شجاعتی که جمع کرده بودم، تشر زدم:((نه!اون مال منه.))
پوزخند زد.دندونهاش نامرتب بودن، مثل اکثر بچه ها.((چی داری میگی؟هرکسی میتونه بفهمه این مال یه پسر نیست.))
((اینطور نیست.اون مال منه.کادوی خواهرمه.))گفتم و بلند شدم تا ازش عروسک رو بگیرم اما پام گیر کرد و روی زمین بازی سفت افتادم.بلند بلند خندید و عروسک رو به سینهاش فشرد.
((لطفا پسش بده.اون مال منه.خودم آوردمش.)) گفتم و سعی کردم از جا بلند شم، اما قبل از اینکه بهش برسم سریع شروع به دویدن کرد و منم به دنبالش دویدم.
بالاخره وقتی ایستاد که به پدر و مادرش رسید.این رو از چهرهاشون تشخیص دادم، هر سه چشمهای وحشی داشتن و مادرش همون موهای وز و صورت کک و مکی رو داشت.
((مامان، این پسره میخواد عروسکمو بگیره.))دختر گفت و شروع کرد به الکی گریه کردن.این رو فهمیدم چون میدونستم گریه های واقعی اشک دارن.
((چه احمقانه!))پدرش گفت و هردو خندیدن.ترسیده یک قدم به عقب برداشتم.دلم میخواست برم توی زمین اما قبل از اون، باید عروسک رو پس میگرفتم.اون تنها چیزی بود که از نیک همیشه به همراه داشتم.دلم نمیخواست از دستش بدم.
((هرکسی میتونه بفهمه این عروسک مال دختربچههاست، نه پسرا.پس بهتره سر به سرش نذاری مرد کوچک.)) مرد با لحنی که یکجورایی تهدیدآمیز بود گفت.سعی کردم اشک توی چشمهام رو پس بزنم و بیشتر از این ضعیف بنظر نیام.
هیچکس اونجا حرفم رو باور نمیکرد؛ پس پیش خانوادهی خودم برگشتم و ماجرا رو براشون تعریف کردم.اونها یک آبنبات بهم دادن، چون من یاد گرفته بودم که چیزهایی که دوست دارم رو تقسیم کنم و این کاریه که خدا از ما میخواد.کمی هم سرزنشم کردن، چون گریه هام سکوت کلیسا رو به هم زده بود.
اون روز چیزهایی رو یاد گرفتم که زندگیم بر اساس اونها ساخته شد.اول اینکه، هرچیزی که دوست دارم رو باید با دیگران تقسیم و اگر لازم بود، به اونها ببخشم.
دیگه اینکه هیچ چیز توی زندگیم برای من نیست.هیچوقت نمیتونم بگم مالِ من، چون درنهایت، قرار بود اونهارو به یکنفر دیگه ببازم.
ESTÁS LEYENDO
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanficفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.