۲۴.تصمیم

365 104 502
                                    

Dance song: streets by doja cat
لیام

ضرب المثلی هست که میگه بعد از ساعت دو صبح هیچ اتفاق خوبی نمیفته.وقتی بهش پی بردم که لویی بهم زنگ زد و از بین سکسکه ها و قهقهه هاش تونستم بفهمم که اونقدر مستن که نمیتونن برن خونه.

برای چندساعت فقط توی خیابون ها چرخیدم و اطراف رو نگاه کردم.وقتهایی که میخواستم یکم ذهنم رو خلوت کنم این کار رو میکردم، اونقدر رانندگی میکردم که خسته بشم.چون دیدن آدمها گاهی بهم جوابی رو می‌داد که لازم داشتم.

حداقل این چیزی بود که فکر میکردم.

اما به محضی که چهره‌ی خسته‌ اما خندون زین که با رد خشک شده‌ی اشکهاش در تضاد بود رو دیدم دوباره معادله هام به هم ریخت.چشمهای اون هم سوال بود و هم جواب و انگار من خوندن اونهارو بلد نبودم.

وقتی دیدم نمیتونه درست راه بره دستش رو دور گردنم انداختم و به خودم نزدیکش کردم.از این فاصله، دور شدن ازش غیرممکن بنظر میومد.چطور میتونستم کنار بذارمش وقتی بدن نحیفش دور دستم بود و مغزم فریاد می‌زد که باید محکمتر بگیرمش؟

((لبت...خوووونی شده لیوم.))گفت و دستش رو بالا آورد تا به لبم بزنه.
((دستت کثیف میشه.)) گفتم و دستش رو گرفتم.خسته‌تر از اون بود که مقاومت کنه.

از اونطرف، لویی به طرز احمقانه ای در تلاش بود که در رو قفل کنه اما حتی نمیتونست کلید رو توی قفل بچرخونه.آهی کشیدم و زین رو سوار ماشین کردم تا برم و به لویی کمک کنم.

وقتی بالاخره همه سوار ماشین شدیم، کمربند لویی رو بستم و سمت مسافرخونه‌ای که زین زندگی می‌کرد حرکت کردم.

زین سرش رو از بین فاصله‌ی دو صندلی جلو آورد و خم شد:((نگاه، راجب همین حرف میزدم.))گفت و به فرمون اشاره کرد.

((چندش.))لویی گفت و به بینیش چین داد.من که از مکالمه‌شون چیزی نفهمیده بودم فقط گیج نگاهشون کردم و حرفهای بی‌معنی‌شون رو به حساب مستی گذاشتم.

((لیام، زین یه چیزی باید بهت بگه.))لویی جدی گفت و نیشخند شیطنت آمیزی به زین زد.زین سریع اخم کرد و بال بال زد:((خفه شو.خفه شو.خفه شو))

((زین عاشق منه!))گفت و بلند خندید.((باید میدونستی رفیق.ماه بعدی عروسیمونه.))دوباره گفت و بعد دوتایی مثل دیوونه ها زدن زیر خنده.

((زین، با تنهایی مشکلی نداری؟فردا بهت سخت میگذره.))ازش پرسیدم با توجه به اینکه امشب و فردا بهتر بود که کسی ازش مراقبت کنه؛ و من میترسیدم که اون یک نفر باشم.نیاز داشتم که ازش فاصله بگیرم تا بتونم همه چیز رو هضم کنم.

چشمهاش برق می‌زد.کم کم لبخند بزرگی روی لبش شکل گرفت و گونه‌هاش صورتی شد:((بیا پیشم.))دستش رو جلو آورد و دعوتش رو کامل کرد.

•Skin To Skin•{Z.M}Место, где живут истории. Откройте их для себя