زین
قلبم هنوز تند میزد، انگار لیام شب پیش با بوسهش نظم همه چیز رو به هم زده بود.دیگه یادم نمیاومد قبل از اون ثانیه های کوتاهی که به هم متصل شدیم، چطور نفس میکشیدم.چطور حرف میزدم یا چطور میتونستم ادعا کنم که عاشق شدم.
چطور میتونستم ادعا کنم که مجنونش شدم وقتی هنوز طعم داشتنش رو نچشیده بودم؟جنون، همراهِ داشتن و از دست دادن بود.
روی تخت دراز کشیده بودم و به صداهایی که از بیرون میاومد گوش میدادم.انگار لیام سخت مشغول صبحونه درست کردن بود.
این اولین صبحی بود که با هم بیدار میشدیم، و درواقع دلیلش این بود که اصلا نخوابیده بودم که بخوام بیدار بشم.لیام همیشه مجبور بود بخاطر کارش زودتر از تخت دل بکنه اما امروز فرق داشت.امروز ترجیح میدادم کل روزم رو توی تخت بگذرونم تا نبینمش اما این زیادی بچگانه بود.باید میرفتم بیرون و بهش نشون میدادم که نابود نشدم.که برای داشتن دوبارهش تشنه نیستم و با کاری که کرد، آسیب ندیدم.
چون گاهی باید اینکارو کرد.گاهی باید تظاهر کرد آدمها روت تاثیر نداشتن، وقتی درواقع حاضری برای تموم شدن درد التماس کنی.
آهی کشیدم و به سختی، بدنم رو که مثل همهی شبهای بیخوابیم سنگین شده بود، از روی تخت بلند کردم.چندبار پلک زدم تا چشمهام به نور عادت کنه.لنزهام رو برداشتم تا بعد از شستن دست و صورتم، دوباره به منِ همیشگی برگردم.منِ متظاهر.
توی این کار خوب بودم.بیسروصدا، از اتاقم خارج شدم اما با دیدنش تمام اضطرابم برگشت.چطور میتونم ازت دور بمونم؟چرا کاری کردی بفهمم کنارت بودن، چقدر میتونه خوب باشه؟چرا نمیذاری توی کابوس همیشگیم زندگی کنم؟
سریع در سرویس بهداشتی رو باز کردم خودم رو زندانی کردم.قلبم پر سروصدا تر از صبح شده بود، انگار که فقط سه ثانیه از بوسه گذشته باشه.چشمهام داغ شده بود و دستهام یخ.
همیشه دوست داشتم بدونم عشق چه بلایی سر آدم میاره، اما تنها عاشقهایی که به عمرم دیدم سه نفر بودن: مامان، بابا و ولیحا.
من دیدم که آدم عاشق چطور شجاع میشه انگار که دنیا توی دستهاش قرار داره، و بعد دیدم که عشق چطور میمونه و با گذر زمان تبدیل به سکوت میشه.من دعواهای از سر عشق و بیاعتنایی های از سر دلخوری رو دیدم.من خاموش شدن شعله های دوست داشتن رو دیدم.
تنها چیزی که فکر نمیکردم اتفاق بیفته این بود که روزی همهی اینها رو خودم تجربه کنم.
میترسیدم.میترسیدم از اینکه تمام اون شور و شوق بعد از مدتی از بین بره.درسته؛ درد داشت و یکطرفه بود اما لااقل باعث میشد بفهمم زندهام.که من هم حداقل توی این یک مورد مثل بقیهام.
![](https://img.wattpad.com/cover/222537780-288-k794264.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
•Skin To Skin•{Z.M}
Фанфикفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.