زین
ایزابل النده میگه:((ما فقط چیزی رو داریم که میبخشیم.))
مشخصه که اون وقتی این حرف رو میزده هیچی ایدهای راجع به بدبخت بیچارههای هیچی ندار، نداشته.
((خب؟خوشت اومد؟))
((همم.بد نیست.))((بیخیال.راستشو بگو.))
((خیلیخب، اعتراف میکنم به اندازه ای که اشتهابرانگیز بنظر میرسه، خوشمزه نیست.))یه جرعه دیگه نوشیدم.مال من میوهای بود.
خندید و سر تکون داد:((سلیقهست.یه جورایی حالت فانتزی داره، میدونی؟از چیزایی که وقتی میبینی میخوای امتحان کنی.))
((هم این، و هم اینکه یجورایی برام مثل یه کار ممنوعهست. دنیا اینو امتحان کرده بود.هروقت بهش میگفتم بابلتی میخوام میگفت که از طعمش خوشش نمیاد و مزخرفه، پس منم نباید بخورم.همیشه تو دلم مونده بود که حتما امتحانش کنم.))
((پس الان باید حس خیلی خوبی داشته باشه.))گفت و لبخند زد.اگر میتونستن با لبخند برق بسازن، لیام قطعا میتونست یه ساختمون رو روشن نگه داره.
((آره، خوشحالم.))
نه واقعا.بیشتر حس یه آدم بدهی بدجنس رو دارم که بالاخره انتقامش رو گرفته و حالا داره با خیال راحت شیطانی میخنده.کاش دنیا اینجا بود تا براش زبونم رو دراز کنم.لیام زد زیر خنده.فهمیدم دوباره زیادی توی فکر رفتم، اونقدر که بلند به زبون آوردمشون.یکم خجالتزده شدم چون نمیخواستم بدجنس بنظر بیام؛ یا شبیه کسی که برای یه بابلتی اینطوری راجع به خواهرش حرف میزنه.
حداقل این چیزی بود که بنظر میرسید.و من هم اصلا ازش راضی نبودم.
لیام متوجه چهرهی گرفتهام شد و خنده هاش به یک لبخند ختم شد.
((میدونی، خواهر من ازم متنفره.))بی مقدمه گفت.((یعنی منظورم اینه، واقعا بدش میاد ازم.حاضره هرکاری بکنه تا خودش رو بالا بکشه و بتونه از اونجا بهم نگاه کنه.یکم شرمندهام که اینارو راجبش بگم اما خب، حقیقته.))
زیرچشمی نگاهش کردم:((چرا؟))
((آه خب...داستان طولانیای داره...)) نفس عمیقی کشید و بعد از مکث ادامه داد:
((برمیگرده به وقتی که هنوز دوتا نوجوون بودیم.رابطه خوبی داشتیم، اما فقط در حد اینکه توی کارای مدرسه به هم کمک کنیم یا از اینجور کارا برای هم انجام بدیم.گمونم از اول اون بچه محبوبتره بود و من دومی.بهرحال، یک روز فهمیدم که اون از یه پسری توی کلاس خوشش میاد.نمیدونم میشه بهش گفت عشق یا نه.)) صداش آروم بود.سرفه کرد و بلندتر ادامه داد.
((من این رو وقتی فهمیدم که مچ پسره رو درحالی که از پنجره میومد تو خونه گرفتم.خنگ خدا اومد تو اتاق من.سکته کردم.))خندید.((نیکولا گفت باید قسم بخورم که به مامان و بابا نمیگم.اونها سختگیر بودن و قطعا قرار نبود با دیدن اون پسر آس و پاس که پشت چشمهاش رو سایه میزد و اعتقادی به چیزی جز عشق نداشت، راحت ولش کنن.))
ESTÁS LEYENDO
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanficفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.