۲۰.کلیسا

335 102 257
                                    

لیام

به سادگی میتونستم اون پیام رو نادیده بگیرم، یا جواب دادن رو به زمان دیگه ای موکول کنم.اما اینکارو نکردم.در عوض، تصمیم گرفتم زیاد بهش فکر نکنم و فقط کتم رو بپوشم و کار رو بپیچونم.این جزو معدود دفعاتی بود که این کار رو می‌کردم، و دلیلم توی ذهنم کاملا موجه بود.

تمام چیزی که باعث شد وجهه‌ی رئیس مسئولیت‌پذیر خودم رو خراب کنم، این پیام بود:"جای بعدی رو پیدا کردم.منتظرتم."

اون نپرسیده بود که وقتم خالیه یا نه یا اینکه میتونم برم دنبالش یا نه.خیلی عادی بهم فهموند که باید هرطور که شده خودم رو برسونم.
یا حداقل این چیزیه که تو ذهن من بود.

بعد از حدود نیم ساعت که با بیشترین سرعت مجاز روندم، رسیدم جلوی مسافرخونه.جایی که زین با کت چرم آشناش روی پله ها نشسته بود و با چشمهای گود افتاده‌ش به جلوی پاش زل زده بود.

وقتی بوق زدم از جا پرید و با دیدن من دوباره پلکهاش به هم نزدیک شد.

((سلام.))بعد از سوار شدن گفت و بلافاصله صندلی رو کمی عقب برد تا لم بده.

((سلام.))گفتم و با کمی مکث ادامه دادم:((بنظر میاد شب خوبی نداشتی.))

علاوه بر خستگی توی چشمهاش، گردنش هم کبود شده بود.انگار رد انگشت روش مونده بود و این چیزی نبود که بشه ازش گذشت و توجهی نکرد.

((چیزی نیست.))مختصر گفت و بدون اینکه اجازه بده بحث ادامه پیدا کنه، مقصدش رو اعلام کرد:((میخوام مادرم رو ببینم.))

فکر کردم، این اونقدرها چیز خاصی نیست که بشه توی باکت لیست قرارش بدیم، مگر اینکه به قصد آشتی بخواد بره که دراین صورت خوشحال میشدم کمکش کنم.

((حتما.خونه‌اش کجاست؟))
((قبرستون.)) سرد گفت و سرش رو آروم به شیشه کوبید.((هانول.))

سر جا خشکم زد.احساس شرمندگی می‌کردم اما خب، تقصیر من که نبود.قبلا راجع بهش حرف نزده بود که بدونم.

((متاسفم.))زمزمه کردم.
((منم.منم هستم.))

تقریبا از پایین شهر فاصله گرفته بودیم وقتی رادیو رو روشن کرد.آهنگ پاپی که احتمالا اون روزها ترند شده بود درحال پخش بود و خواننده‌اش بنظر میومد دختر جوانی باشه که من نمی‌شناختم.زیاد توی این چیزها وارد نبودم، در عوض لویی همه چیز رو راجع به صنعت سرگرمی میدونست.

((میدونی، مامانم الآن خیلی خوشحاله.منظورم اینه واقعا سرخوشه.شرط می‌بندم از اون بالا دلش به حالم میسوزه.شایدم نه.))ناگهانی گفت و چشمهاش رو خشن مالوند.

نمیدونستم باید چی بگم اما میخواستم بیشتر بشنوم.ظاهرا نیازی هم نبود که بپرسم چون خودش ادامه داد:((میدونی، آخه خودش اینکارو با خودش کرد.یه عوضی بود.البته بهش حق میدم ها، ولی چیزی رو عوض نمیکنه.بگذریم.چی میگفتم؟آها!خوشحاله.آره چون همون جاییه که میخواد باشه.))

•Skin To Skin•{Z.M}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora