*ظاهرا برای بعضیا نوتیف چپتر قبل نیومده، اگر نخوندینش الان برین بخونین*
Party song: starships by Nicki minaj
لیاماز اول دوستیم با لویی، من اون بچه نه چندان محبوبِ ساکت و بیدردسر بودم که فقط سعی میکرد از قلدرها دور بمونه، و لویی اون دردسرساز شر و شیطونی که به نمره های افتضاحش میخندید.
با وجود همه اینها، خوب باهم کنار میومدیم.اون من رو از دست دبیرستانیهای زورگو نجات میداد، من هم نمیذاشتم اون برای نمرههاش به مشکل بخوره و مجبور بشه دوباره امتحان بده.
به همین منوال پیش رفت و ما بزرگ شدیم و اون دیگه مجبور نبود از من دربرابر آدمهای دیگه دفاع کنه، من هم فقط میتونستم دورادور حواسم رو بهش جمع کنم تا خودش رو توی دردسر بزرگی نندازه.
واقعیت این بود که به مرور زمان، دیگه نه من میخواستم با بعضیها دمخور بشم و نه اون میخواست کارهایی که بهش میگم رو انجام بده.
و این گاهی باعث میشد به مشکل بر بخوریم.
((ناز نکن دیگه! هربار همین بازیارو درمیاری.))
((هربار هم براش دلیلی دارم.من آدم این مهمونیا نیستم.))شمرده شمرده گفتم، شاید افاقه کرد.((عین چی دروغ میگی!مامانبزرگ خدابیامرزم هم انقدر دل مرده نبود، چه برسه به کسی که تا همین چهارماه پیش هرجا میگفتم پلاس بود.))با دلخوری گفت و مثل بچه ها دست به سینه به مبل تکیه داد.
آه کشیدم و چشمهام رو مالوندم.
((فکر کردم شاید بهتر باشه تغییر کنم.اوضاع دیگه مثل قبلا نیست.))((و درست وقتی اینکارو کردی که به هیچ دردی نمیخوره.))زیرلب گفت اما بهرحال شنیدم.
با دیدن چهره پکرم چهرهش نرمتر شد و حلقه ی دستهاش بازتر.
((متاسفم.تند رفتم.))((مشکلی نیست.))الکی گفتم و لبخندی زدم گفتم.حالا که تا اینجاش رو دروغ گفته بودم مشکلی پیش نمیومد اگر بقیهش رو هم اینطوری پیش میبردم.گرچه از خودم متنفر بودم که انقدر میترسیدم الکی ناراحتش کنم.
((ولی نمیخوام حرفم رو عوض کنم.تو باید باهام بیای.))با نگاهی که به اندازهی قبل مصمم بنظر میومد گفت.
((قبلا انقدر لجبازی نمیکردی.))این هم یک دروغ دیگه بود.لویی همیشه همینقدر یک دنده بود.
((چون مطمئنم داری طفره میری.تنها چیز باحالی که هیچوقت باهاش مشکل نداشتی همین مهمونیه، وقتی میای هم که دیگه نمیشه جمعت کرد.نمیفهمم الان مشکلت چیه.))
((گفتم که، سنم از این مهمونیای شلوغ گذشته.))
مسئله این نبود.واقعیت این بود که برگزار کننده ی مهمونی کسی بود که هیچوقت ازش خوشم نمیاومد.ولی این چیزی نبود که بتونم به لویی بگم، نه وقتی که از دبیرستان با اون پسر بلوند رفیق بود.
YOU ARE READING
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.