لیام
یکی از روزهای خنک دسامبر بود وقتی که برای اولین بار همراه لویی به یکی از محله های پایین شهر رفتم.اون روز بخاطر اتفاقاتی که بعداً افتاد توی ذهنم کاملا شفاف ثبت شد.
با نزدیک تر شدنمون به مقصد، منظره ی اطرافمون متفاوت تر به چشم میومد.تقریبا چهل دقیقه با هلند پارک فاصله داشت؛ اما خیابون و کوچه ها طوری تغییر شکل داده بودن انگار مال یک دنیای دیگه بودن.
ساختمون ها اکثرا قدیمی بودن، با آجر های قرمز یا سیمانی و رنگ و رو رفته.لباس هایی دیده میشد که توی تراس های کوچیک آویزون شده بودن توی نسیم سرد تکون میخوردن.گاهی میشد بچه هایی رو دید که با هم بازی و دعوا میکردن و ظاهر لاغر و کثیفی داشتن.شاید اینطور برداشت کنیم پول و ثروت بهرحال نمیتونه بعضی چیزهارو عوض کنه؛ اما حتی آسمون هم اونجا غمگین تر و تیره تر بنظر میومد.
به ندرت میشد پارک های سبز رو دید و توی اونها هم زنی درحال دعوا کردن سگش بود و عده ای پسرهای جوون روی زمین دراز نشسته بودن و مواد میکشیدن.
گاهی صدای خنده ای شنیده میشد، اما حتی اون خنده ها هم محزون و خسته بنظر میرسیدن.با خودم فکر کردم شاید زیادی تحت تاثیر صحنه ای که میبینم قرار گرفتم.شاید خنده ها واقعی و سرحال بودن و من فقط دچار مریض مسریای شده بودم که اونجا جریان داشت، نوعی میکروب که خستگی و بیحالی میاورد و شبیه هیچکدوم از عوامل بیماریای که توی آبهای کثیف جوب جریان داشتن نبود.
از همه چیز فقط میشد یک تصویر ثبت کرد، درحال حرکت بودیم و حتی صحنه هایی که میدیدیم هم نمیتونست جلوی پیشروی رو بگیره.
اما من سعی خودم رو کردم.((مطمئنی میخوای همچین جایی کار کنی؟خب آره، با دور بودنش میشه کنار اومد ولی کی میدونه چه اتفاقاتی اینجا میفته؟یه چیزایی راجع به حمله های اخیر توی تلویزیون شنیدم.اونا با چاقو-))
((بیخیال رفیق.فعلا اینجام، تا وقتی یه کار درست حسابی پیدا کنم.خیلی طول نمیکشه.امیدوارم.)) آروم زمزمه کرد و دوباره نگاهش رو به راهش دوخت.
با وجود اینکه نگران بودم اما میدونستم نمیتونم اصرار کنم.این بین ما بود؛ یا با هم تصمیم میگرفتیم یا اصلا دخالت نمیکردیم.
وقتی لویی ماشین رو توی کوچه ی باریکی پارک کرد، تونستم کلمات نئونی و جمعیتی که به صف و منتظر ایستاده بودن رو ببینم.اسم کلاب به اسپانیایی نوشته شده بود و کنار اون نقش یک جام شراب بود.
مردمی که ایستاده بودن اکثرا درحال غرغر بودن و میخواستن سریعتر وارد کلاب بشن.گاهی اونهایی که ریزتر بودن با جثه های کوچیکشون از زیر بازوی مرد نگهبان کنار در سر میخوردن و غیب میشدن.لویی بدون توجه به صداهایی که به اعتراض بلند شد، صف رو دور زد و در گوش نگهبان چیزهایی زمزمه کرد.نگهبان نگاهی به اون و بعد کارت توی دستش انداخت، سری تکون داد و از جلوی در کنار رفت.
با هم از کنار جمعیت که پرسروصدا شده بودن رد شدیم و وارد کلاب شدیم.
BINABASA MO ANG
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.