زین
((تا ده دقیقه دیگه حاضر باش.))لیام از پشت در گفت.صداش سرد بود، مثل همین دوروز.جوری باهام حرف میزد که بهم بفهمونه اگر مجبور نبود اصلا باهام ارتباط برقرار نمیکرد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به خودم انداختم.لباسهام ساده بودن چون اهمیتی به کارلا یا تولدش نمیدادم؛ در حقیقت تنها دلیلی که میخواستم برم اونجا این بود که نمیتونستم بذارم لیام تنها بره.احمقانه بود اما قلبم این رو ازم طلب میکرد.
در رو مردد باز کردم و با لیام که دست به سینه ایستاده بود مواجه شدم.سرم رو انداختم پایین و آروم پرسیدم:((چطور شدم؟))
((خوب.))تند و تیز بهش پریدم:((اصلا فرصت کردی نگاه کنی که اینو میگی؟))
((آخه اینم دیگه سوال داره؟تو هرچی بپوشی خوب میشی.حالا بیا بریم دیر شد.))کلافه گفت و خودش زودتر راه افتاد.شاید اگر هرموقع دیگه ای این حرف رو میزد از خوشحالی لبخند مضحکی روی لبم میومد اما لحنش طوری بود که فقط درد رو بهم القا میکرد.مگه چیکار کرده بودم که لایق این بیتوجهی بودم؟
سوار شدم و تا جای ممکن خودم رو جمع کردم.نمیخواستم جایی بگیرم چون حس میکردم لیام هم این رو نمیخواد.حس میکردم اگر میتونست، با یه پاککن گنده من رو از صندلی بغلش پاک میکرد.
افکارم جوری دست به دست هم داده بودن که انگار واقعیت به اندازه کافی برای ناراحت کردنم تلخ نبود.
به لیامی نگاه کردم که یک دستش به گوشی بود و آدرس رو چک میکرد، و با دست دیگه ماهرانه رانندگی میکرد.بدون اینکه ذره ای نگران باشم راحتتر سر جا لم دادم.حداقل حواسش به من نبود.
با تردید دستم رو سمت رادیو بردم و روشنش کردم.وقتی دیدم مخالفتی نکرد شجاعت پیدا کردم و صداش رو کمی زیاد کردم.دوباره به صندلی لم دادم و سرم رو به شیشهی خنک چسبوندم.ماشین ها با سرعت رد میشدن و مردم خودشون رو برای خوشگذرونی های شبانه آماده میکردن.
شاید هم من اشتباه میکردم.شاید همهی اونها متظاهر های خوبی مثل من بودن که به مهمونی میرفتن، لبخند میزدن و میرقصیدن انگار که هیچی نمیتونه آزارشون بده.شاید اون ها هم قلبشون از عشق کسی پر بود که نیم نگاهی بهشون نمیانداخت.
مثل من.برگشتم تا دوباره نگاهم رو به چهرهی جدی و جذابش بدوزم.با اینکه اون رغبتی به نگاه کردن به من نداشت، اما من اگر تمام زمان جهان رو داشتم، باز هم اون رو برای عاشقی کردن خرج میکردم.
عاشقی کردن برای تو. لب زدم.جای نگرانی نبود، مطمئن بودم که متوجه نمیشه.به خودم لبخند خسته ای زدم و تصمیم گرفتم حرفی بزنم چون دیگه نگاه کردن فایده نداشت.صداش رو میخواستم.از اینکه چطور هرروز بیشتر از روز قبل به این مرد وابسته میشدم نگران بودم.
BINABASA MO ANG
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanfictionفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.