پل استر میگه:((من در حال زندگی میکنم٬ به گذشته فکر میکنم٬ و برای آینده آرزو میکنم.))
منم مدت طولانیای به گذشته فکر کردم ،اجبارا حال رو زندگی کردم و آینده ای برای خودم ندیدم.
دوشنبه صبح، فروشگاه نزدیک مهمون خونه.
قیمت پشت شامپو رو نگاه کردم و بعد اون رو سر جاش گذاشتم.وقتی خونه بودم ولیحا همیشه از اون برام میخرید.بوی شیر و عسل میداد، و یک ذره از وانیل.همیشه غرغر میکردم که لازم نیست پولش رو بخاطر یک شامپو هدر بده و میتونم از چیز ارزون تری استفاده کنم، ولی حرف به گوشش نمیرفت.
و من هم توی دلم یکجورایی از این خوشحال بودم.دوست داشتم که بهانهاش رو بگیرم ولی اون به حرفم گوش نده و مثل همیشه برام از همون مارک نسبتا گرون و خوشبو بخره.
خیلی وقت بود که دیگه اینکارو نمیکرد.گمونم اون مدت برای همسرش از اینها میخرید.
از بین قفسه های بلند گذشتم و به بسته های رنگارنگ نگاه کردم.سعی کردم به یاد بیارم دیگه چه چیزهایی لازم دارم.
تریشا همیشه میگفت لیست نوشتن اجازه میده مغزت استراحت کنه.آدمها فکر میکنن این خوبه ولی نیست.باید دائم باهاش کار کنی تا هیچوقت ضعیف نشه.اگر به حال خودش بزاری کم کم مجبور میشی کوچکترین چیزهارو بنویسی.بعد زندگیت پر میشه از کاغذهای کوچیک و بعد همه چیز کوچیک و کوچیکتر میشه.
اینو میگفت و بعد از ما میپرسید:((و بنظر شما این خوبه عسلای مامان؟))
معمولا با سرتکون دادن جواب میدادیم.نه.ما حتی کاغذ کافی برای نوشتن اونهمه نوت نداشتیم.((آفرین!پس از مغز کوچولوتون استفاده کنین.من مطمئنم اونجا چیزهای شگفت انگیز هست٬ مگه نه؟))بعد میخندید و با انگشت چندضربه به سرش میزد تا یادش بیاد اصلا برای چی رفته بودیم فروشگاه.
دوباره توی خاطرات غرق شدم.انگار روز خوبی برای مرور چیزهایی بود که از دست دادم.
به سمت قفسه مواد غذایی رفتم و چندقوطی کنسرو لوبیا برداشتم
((ارزون و مفید!خوشمزه هم هست٬ مگه نه عزیزای من؟ما خوراک لوبیا دوست داریم٬ اینطور نیست؟))
این رو میگفت و جوابی جز تائید نمیگرفت.کسی جرئت نمیکرد بگه هیچکس توی خونه لوبیا دوست نداره، حتی خودش.تریشا از اون مادرهایی نبود که مارو کتک بزنه یا به زمین و زمان فحش بده.نه.ولی آتیشی توی چشمهاش بود که هیچکس دوست نداشت روشنش کنه.
وقتی اوضاع مطابق میلش پیش نمیرفت اون روشهای خودش رو داشت، و اونها از هر تنبیهی بدتر بودن.پس همه ترجیح میدادیم که راضی نگهش داریم.حداقل، بیشترمون.دنیا همیشه کسی بود که لج میکرد و در آخر به گریه میافتاد.
با امیدواری به اینکه به اندازه کافی پول دارم چند بسته نودل و ناگت برداشتم و فرانک رو لعنت کردم.اخیرا حتی بیشتر از قبل کنترلم میکرد و گاهی دخالت های بیموردش عصبیم میکرد.اگر زیادی بی حوصله نبودم بیشتر باهاش در مورد محدودیت های جدید حرف میزدم.
ESTÁS LEYENDO
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanficفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.